دستم را به نیت چسناله روی صفحه کلید گذاشتم. تعارف نداریم؛ هم من ید طولایی در ناله شبگیر دارم و هم شما از خواندن سویههای منفی بدتان نمیاید - یحتمل حظی هم میبرید و کیفی هم میکنید حتا از روی شباهت، از روی همذات (همزاد؟) پنداری، از روی خنکای دل یا از روی هر وجه دیگری. صعب و تنگ سخت روزگار هم بسیار است. این متن میتوانست به ده سیاهی و ده چاه و ده بند و ده دیوار ریخته و ده شکاف بر گنبد و ده قریه طوفانزده و ده شتر از تشنگی تلف شده بپردازد. این متن میتوانست به دلتنگی بپردازد، به عقبماندن، به نرسیدن، به جهالت، به کاهلی، به سردرگمی، به گمگشتگی، به بطالت، به جهنم بیمعنایی و معناباختگی یا قلنبه سلنبههای دیگر. این متن میتوانست (و راستش را بخواهید چندان بدش هم نمیآمد و کماکان نمیآید) داستان سگی را تعریف کند که به دنبال دم خویش میدود و هرگز در شکار خویش توفیق ندارد، داستان موجی را که به بلندای ثریا بر سر کسی فرود میآید و نزدیکی ساحل - آنجا که هنوز زانوی آدمی تر نشده - غرقهاش میسازد. این متن میتوانست توصیف جهان آدمی باشد که تار و پود خیال را چنان در هم تنیده که دست آخر حقیقت را پوشانده.
این بار اما از کسی میگوید که دستهایش را شست، لبه تخت نشست، سیگاری گیراند، آتشی افروخت، مه اندوخت، تماشا کرد اما هیچ ندید. جایی در افکارش مشغول اعداد منفی بود؛ مشغول این مفهوم که چه کسی برای اولین بار از هیچ، چیزی کاسته است؟ این که کدام مریض نابغهای اول بار فهمیده است که مکعبی به ضلع واحد، هرچند بیشتر از یک متر مکعب گنجایش ندارد اما میتواند بیش از یک متر مکعب خالی باشد؟محزون از اینکه اولْ کاشف نکته نیست، شادان از آن که در دانستن این امکان یکه نیست. شانه و روغن به دست گرفت و افتاد به جان سر و صورت مرد درون آینه تا از آشفتگی به آراستگی بیاوردش.
این بار این متن از کسی میگوید که بند کفشهایش را سفت گره زد، ساعتها در کوچهها گشت زد و گشت زد و گشت زد اما نه برای گم شدن، که برای حظ بردن از بوی خاک، از تشعشع آفتاب روی گونههایش و برای همنشین شدن با درختی و جوی آبی. به مسکنش که برگشت، دو-سه گلدان هم در دست داشت تا حواسش به چیزی باشد، تا چند هماتاق جدید داشته باشد برای گپ زدن، تا اتاق نشاطی بگیرد، روحی داشته باشد، از کسالت و رخوت منزجر کنندهاش کاسته شود.
داستان ناتمام مردی را روایت میکند که در میان شعله زبانهکش اطرافش، خاکستری رنگ از فروریختن هر سنگ و آجر و تیرآهن شهر، نه به دنبال آبی بود که آتش را خفه سازد؛ نه ستونی میجست تا ریزش را مانع شود. از نالیدن به ستوه آمده بود، از ایستادن آماسیده بود، از بهانههای خودش هم سر در نمیآورد. کسی که «میساخت، تخریب میکرد، باز میساخت» و هر بار کمی «بهتر شکست میخورد».
این بار اما از کسی میگوید که دستهایش را شست، لبه تخت نشست، سیگاری گیراند، آتشی افروخت، مه اندوخت، تماشا کرد اما هیچ ندید. جایی در افکارش مشغول اعداد منفی بود؛ مشغول این مفهوم که چه کسی برای اولین بار از هیچ، چیزی کاسته است؟ این که کدام مریض نابغهای اول بار فهمیده است که مکعبی به ضلع واحد، هرچند بیشتر از یک متر مکعب گنجایش ندارد اما میتواند بیش از یک متر مکعب خالی باشد؟محزون از اینکه اولْ کاشف نکته نیست، شادان از آن که در دانستن این امکان یکه نیست. شانه و روغن به دست گرفت و افتاد به جان سر و صورت مرد درون آینه تا از آشفتگی به آراستگی بیاوردش.
این بار این متن از کسی میگوید که بند کفشهایش را سفت گره زد، ساعتها در کوچهها گشت زد و گشت زد و گشت زد اما نه برای گم شدن، که برای حظ بردن از بوی خاک، از تشعشع آفتاب روی گونههایش و برای همنشین شدن با درختی و جوی آبی. به مسکنش که برگشت، دو-سه گلدان هم در دست داشت تا حواسش به چیزی باشد، تا چند هماتاق جدید داشته باشد برای گپ زدن، تا اتاق نشاطی بگیرد، روحی داشته باشد، از کسالت و رخوت منزجر کنندهاش کاسته شود.
داستان ناتمام مردی را روایت میکند که در میان شعله زبانهکش اطرافش، خاکستری رنگ از فروریختن هر سنگ و آجر و تیرآهن شهر، نه به دنبال آبی بود که آتش را خفه سازد؛ نه ستونی میجست تا ریزش را مانع شود. از نالیدن به ستوه آمده بود، از ایستادن آماسیده بود، از بهانههای خودش هم سر در نمیآورد. کسی که «میساخت، تخریب میکرد، باز میساخت» و هر بار کمی «بهتر شکست میخورد».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر