این پارههایی است از یادداشتی در اولین ساعات بیست و دو سالگی.
احساس خاص؟ هیچ چیز. چند لحظهای «تنهایی» به معنای خواستنی آن اگر پیشتر با شببیداری فراهم بود، این روزها نه در خوابگاه پیدا میشود که هر کجای خوابگاه هر لحظه سرخری سر خواهد رسید و رشته افکارت را میبرد و امنیتات را سلب میکند تا فکرت رها نشود و نه در خانه... خانه؟ کدام خانه؟ خانهای نیست، من خانهای ندارم. این ساختمان خانه پدری است و هرگز امکان آسایش را فراهم نکرده. روزهای کودکیاش به اضطراب مزین بود، به صدای فریاد زنعمو بر سر دخترهایش، به تصور کتکهای مفصلی که دخترها نوش جان میکردند: یک وعده با دست، یک وعده با تسبیح، یک وعده با مگسکش، یک وعده با چیزی دیگر؛ روزگاری که مزین بود به کابوس هر هفته و هر شب و هر چشم به هم زدنِ گلاویز شدن خونآلود پدر و برادرش؛ مزین بود به گریههای مجهول العلل مادر. امروزش؟ به غرغرهای خستهی مادر، به عصبانیتهای خستهی پدر و لجاجتهای بلوغ برادر و منی که قلقها دستم آمده کمابیش و سر میکنم با همه این چیزها که دیگر جانفرسا و طاقت طاقکن نیستند. امروزش میگذرد با فراغتی و گوشهای که نصیب نمیشود برای نوشتن تصویرها، گفتن شکلها و سری در جیب مراقبت فرو بردن به هر سودایی.
احساس خاص؟ روزی نه دقیقا مثل این، در زمانی نه دقیقا مثل این، وقتی زمین جایی شبیه همینجایی که حالا هست قرار داشته، کسی از رحم مادر خارج شده، درد را تا سر حد مرگ به مادر تحمیل کرده و خود در اولین مواجهه، اولین بار، اضطراب را چشیده؛ اضطرابی که طعم آن همیشه زیر دندانش تازگی داشته و هیچوقت کمرنگ نشده. آدمیزاد باید درباره چنین چیزی احساس ویژهای داشته باشد؟
....
بیست و دو سالگی سال غم و غصهای سنگین است. سال پایان و وداع؛ سال آخرین گپ زدنها، آخرین سیگارها، آخرین قهوهها، آخرین هیاهوی سالنهای دانشگاه، آخرین بحثها، آخرین پیادهرویها، آخرین کوهنوردیها، آخرین رود پرآب، آخرین کلاسها، آخرین سلامها، آخرین وداعها.
سال آخرین بار دیدن چشمهای «میم»، آخرین بار شنیدن صدای خندهاش، آخرین بار کنارش نشستن، آخرین بار گردن کج کردنهایش، آخرین بار سردرگمیهایش، آخرین بار حضورش.
سال تمام شدن است، سال تنهایی و دوری و غربت در شهرهای آشنا، آنجا که در مویرگهایش هم جریان داشتهای و غریبترین کوچههایش را میشناسی، عجیبترین آجرهایش را و نامنتظرهترین مسیرهایش را. غریب خواهی بود در این شهر مثل پرستویی که در بهاری به گرمای تابستان بیهیچ پرندهای پرواز میکند به سوی مقصدی.
بیست و دو سالگی سال تاسیان من است.
احساس خاص؟ روزی نه دقیقا مثل این، در زمانی نه دقیقا مثل این، وقتی زمین جایی شبیه همینجایی که حالا هست قرار داشته، کسی از رحم مادر خارج شده، درد را تا سر حد مرگ به مادر تحمیل کرده و خود در اولین مواجهه، اولین بار، اضطراب را چشیده؛ اضطرابی که طعم آن همیشه زیر دندانش تازگی داشته و هیچوقت کمرنگ نشده. آدمیزاد باید درباره چنین چیزی احساس ویژهای داشته باشد؟
....
بیست و دو سالگی سال غم و غصهای سنگین است. سال پایان و وداع؛ سال آخرین گپ زدنها، آخرین سیگارها، آخرین قهوهها، آخرین هیاهوی سالنهای دانشگاه، آخرین بحثها، آخرین پیادهرویها، آخرین کوهنوردیها، آخرین رود پرآب، آخرین کلاسها، آخرین سلامها، آخرین وداعها.
سال آخرین بار دیدن چشمهای «میم»، آخرین بار شنیدن صدای خندهاش، آخرین بار کنارش نشستن، آخرین بار گردن کج کردنهایش، آخرین بار سردرگمیهایش، آخرین بار حضورش.
سال تمام شدن است، سال تنهایی و دوری و غربت در شهرهای آشنا، آنجا که در مویرگهایش هم جریان داشتهای و غریبترین کوچههایش را میشناسی، عجیبترین آجرهایش را و نامنتظرهترین مسیرهایش را. غریب خواهی بود در این شهر مثل پرستویی که در بهاری به گرمای تابستان بیهیچ پرندهای پرواز میکند به سوی مقصدی.
بیست و دو سالگی سال تاسیان من است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر