۱۳۹۷/۱۲/۲۵

۱۰۸. بیست و دو؛ تلاش دوم

میانه‌های عصر، بوستان کوچکی پیدا کرده‌ام، بی‌بهانه، نشسته‌ام و صدای میشل گورویچ - همان چایناوومن سابق خودمان - در گوشم طنین‌انداز است. پشت یک میز شطرنج که خانه‌های سیاه و سفیدش از یک‌دیگر قابل تمیز نیستند؛ مثل صفحه زندگی، مثل حال و روز این عصر، این کشور، این جهان، مثل زندگانی بسیار از ما که دیگر هیچ‌اش از هیچ قابل تمیز نیست - حتا بدیهیات آن.

حس و حالم شبیه هرگز است. شبیه همین اواخر که همه‌چیز به یک خالی، به علی‌السویگی، به لختی آغشته است. در این چند سال چیزهایی داشته‌ام و چیزهایی نه. چیزک‌هایی آموخته‌ام و از یاد برده‌ام. دستانم گاهی پر بوده و گاهی همه‌چیز چون آب، چون شن‌‌دانه‌هایی در دست باد، رفته‌اند و من به تماشا نشسته‌ام. از میان انگشتانم، از میان ناخن‌هایم، از کف‌ام. کفایت می‌کرده؟ مگر هرگز چیزی کفایت کرده است؟ هرگز، هیچ چیز، کافی نبوده و این‌ها همه هم مثل همه آن‌های دیگر. 

بیگانگی پیش از این اگر آزارنده بود و رنجیده خاطرم می‌کرد، حالا دیگر اندکی جذاب بودنش هم بعید نیست. زندگی نه به مثابه امر معناباخته - که از پایه واجد معنایی نبوده که حالا بخواهد ببرد یا ببازد - بل به مثابه امر غریبه، امر آشنایی‌زدوده، چندان هم آزارنده به نظر نمی‌رسد. کشف هرچیز برای اولین بار، تجربه‌اش کردن، فهمیدن و یاد گرفتنش، احساس کردنش کیف هم می‌دهد.

خنده‌ای هنوز باقی است و سگرمه‌ای نقش می‌بندد هنوز. زندگی‌ست که می‌گذرد و ایستایی در مرامش نیست و من‌ام که خود را به جریان می‌سپارم گاه‌گاهی و هم‌راهش می‌شوم و گاه‌گاهی نه. سختی دیگر مترادف مطلق رنجوری و آزاردیدگی نیست، مطرود نیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر