۱۳۹۳/۹/۱۸

۳۸. در قدم زدن‌ها

   هر روز،‌در خیابان‌ها قدم می‌زنم. تقریبا هر روز، از روی اجبار، مسیری مشخص و مستقیم را، طی می‌کنم؛ و هر روز بیش‌تر احساس می‌کنم که با مسیر، غریبه‌ام. خیابان‌ها را که گز می‌کنم، چهره‌های مختلفی می‌بینم. هر روز، چهره‌ها از روز قبل، غریب‌تراند. آن‌قدر با آدم‌ها غریبم که دائما فکر می‌کنم اگر کسی دهان باز کند و سخن بگوید، یک کلام از حرف‌هایش را نخواهم فهمید. نه به خاطر آن‌که بی‌معنا سخن می‌گوید؛ بلکه چون زبان‌اش را نمی‌دانم. فکر می‌کنم اگر کسی سعی کند خطاب قرارم دهد، فرکانس‌هایی می‌شنوم، فقط فرکانس، که هیچ از آن‌ها سر در نمی‌آورم و مجبورم در پاسخ، زل بزنم به چشم‌های متکلم و احتمالا دهانم هم کمی باز باشد. مانند زمانی که عده‌ای بومی آفریقا، با هم سخن می‌گویند تو فقط صدا می‌شنوی و صدا و نمی‌فهمی چه می‌گویند. و هر روز، بیش‌تر و بیش‌تر، مردم برایم گنگ می‌شوند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر