تا خرداد، هفت ماه باقی مونده. هفت ماه دیگه، از سگدونی مدرسه میآم
بیرون. میگم سگدونی، چون نه کسی رو توش درک میکنم، نه کسی من رو درک میکنه. از
صبح باید با یه مشت هم سن و سال نفهم و مدیر و ناظم و دبیر بیسواد سر و کله بزنم
و دست آخر، بعد هفت-هشت ساعت که زنگ آخر صدا میکنه، با یه مغز خسته و فرسوده از
عصبانیتها، مشاجرات گهگاه و اذیتها، بیام بیرون و خوشحالی بالقوهای که صبح
داشتم، کاملا از دستم رفته باشه. میگم سگدونی، چون هرجایی رو نگاه میکنی،
فانتزیهای جنسی، خشونت، بند سیم و زر بودن و این چیزا انقدر زیادن که حالت تهوع
بهت دست میده و احساس خفگی میکنی.
من این
سگدونی رو دوست ندام. نه؛ به هیچ وجه دوستش ندارم. نه بویی از عدالت توش به مشام
میرسه، نه بویی از فهم. در کل، بویی از انسانیت به مشام نمیرسه. وقتی واردش میشی،
انگار که رفتی توی قدیمیترین سطل زبالههای تر.
در کل این سالها، فقط یک سال قابل تحمل و
خوشایندتر از بقیه (و نه خوشایند) بوده. ولی همین حالا که هفت ماه مونده تا رهایی
از این سگدونی، یه حس دلتنگی دارم. و از خودم میپرسم آخه این کثافت چی داره که
دل من بخواد براش تنگ بشه؟ هیچی، مطلقا هیچی. تنها احتمال ممکن، اینه که دل من
برای زمان از دست رفتهام تنگ میشه. برای نوجوونیم. برای کارهایی که میشد کرد و
نکردم. برای کارهایی که نمیشد کرد و دوست داشتم که میکردم. برای زمانی که این سگدونی
ازم دزدید و نذاشت ازش استفاده بکنم.
خلاصه که دل من برای این سگدونی، تنگ نمیشه.
مرثیهای نمینویسم براش. خاطره بدی ازش ندارم، اما خاطره خوبی هم ازش ندارم؛
دوستش هم ندارم. متاسفم سگدونی، تو خیلی کثافتها رو به من نشون دادی و من از این
بابت ازت ممنونم؛ اما بخش بزرگی از نوجوونیم رو به فنا دادی و زندگی خوبی برام
درست نکردی. من هرگز دل تنگت نمیشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر