هرچه میگذرد، بیشتر احساس می کنم احمقی
بیش نیستم و این تفکر، مجال دیگر فکرها را میگیرد بس که خستهام میکند. از خود
بیزارم. از اینکه احاس میکنم احمقی بیش نیستم. مشکوکم. به همهچیز خودم شک
دارم. به توانایی مغزم که مهمترین است، بیش از همه؛ و این شکها من را در مقابل
خودم بیارزش میسازند، سپر دفاعیم را سخت میکوبند و سپس به سراغ خودم میآیند.
زخمه میزنند بر جایجای بدنم. زخمهایی گران به یادگار می"ذارند که تو گویی
سالها، بل قرنها گر گذرند، التیام نخواهند یافت. توان از مغز و جسمام میبرند
اما نه چنان که بیجان بر زمین افتم در انتظار هضم شدن به دست تجزیهکنندگان
طبیعت. که تا مرز آن. پیش از رفتن هم، نکم سود میکنند زخمها را ا خوب به یاد
داشته باشم حملهیشان و رنجهایی که در پی حملهیشان متحمل شدهام. سپس، چنان که
چشم به راه بهبود، نه در بستر که بر خاک، افتادهام، با خود فکر میکنم چگونه میتوان
ایستادگی کرد در برابر این حملات؟ و تنها پاسخ این است که شکها را بزدایم. با
افزایش توان تفکرم، توان مغزم. اما مگی میشود؟ پیش از این هرچه بیشتر سعی کردم و
مغزم را توانمندتر، مشکوکتر شدم به خودم و بیش احساس کردم که احمقی بیش نیستم...........[چیزهایی
دیگر که باید نوشته میشد، اما نشد. متن ناقص است – ن.]
پی نوشت۱: این متن، از تنفر نگارنده رنج
میبرد و برای متن هیچچیز بدتر از تنفر نگارنده نیست. اصلا تنفر نگارنده از
ادبیات این متن باعث شد که متن به پایان نرسد. خلاصه که الان نگارنده به جای آرامش
پس از نگارش، بیش از پیش اعصاب در هم شکسته دارد و بر خلاف پیش از نگارش، سرش هم
درد میکند. آهان، میخواستم بگویم متنی هم که از تنفر نگارنده رنج میبرد، برایش
مهم نیست اگر دیگران هم ازش متنفرند یا نه. پس با خیال راحت، از این متن متنفر
باشید.
پی نوشت ۲:الان که دارم بازنگری میکنم،
یه جاهاییش رو هم متنفر نیستم ازش. البته این در کلیت فرقی ایجاد نمیکنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر