حوالی طلوع، خواب آهسته و آرام و خسته، زیر پلکهایم میخزد. این سو و آنسوی شهر صدای غرش گوشخراش نفسهای رنجور احشام آهنین بر میخیزد و چرت این واحه را پاره میکند. روشنای خورشید مهیای اضطراب میشود و بیحوصله رخت کار میپوشد. ساعتی دیگر باید برخیزم. از خواب سر صبح و لنگ ظهر بیزارم. خواب چون معشوقهای دیوانه در گریز است و تمنا.
به خواب میروم. بیهودگی صبح شهری را پشت سرم دفن میکنم. بیهودگی خیرگی به گرد گچ در آسمان را. روشنای روز و سنگینی خوابْ خشت و سیمان بنایی چون کسالت بر هم میچیند، استوار بر سر و سینهام.
بر میخیزم. کاروان مشوش است. کاروان در هول و ولاست. همره کاروان، پابهپای کاروان، از کاروان عقب میمانم. کاروان از من عقب میماند. یک تنه به دریای تشویش میزنم. بی کلک و تختهپاره، بیپارو، موج میخورم تا ساحل غروب، تا نارنجی، بنفش، مشکی. تا خاموشی، شمع، آتش، آرامش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر