از راه رسید، خسته و داغون. کیفش رو انداخت، عین این فیلم خارجیا کیفشون رو ول میدن رو زمین. کیفش افتاد شالاپی صدا کرد، ولی جیکش در نیومد. دیدم پاچههاش رو زده بالا، انگار که تو آب راه میرفته؛ بهش گفتم مسیح شدی رو آب راه میری پاچه میزنی بالا خیس نشی؟ یه پوزخندی زد و گفت دارم میرم. گفتم کجا؟ نگام کرد چیزی نگفت. تو نگاش هم غم بود و هم شادی، در منتها الیه ممکن هر کدومش. دیدم داره میره بالا، نمیدونم چجوری، ولی داشت میرفت بالا. رفت و خبری ازش نشد، هیچی هم ازش نموند جز اون کیف که شالاپی انداخت زمین و تمبونش که وقتی داشت میرفت گیر کرد این گوشه، آویزون، معلق، با پاچههایی که دمپاشون رو زده بالا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر