یک عالم تصویر تو ذهنم دارم که نمیدونم چهجوری باید تو قالب این کلمهها ترسیم کنمشون. یک عالم اتفاق، یک عالم پدیدههای جورواجور. تودههای رنگ معلق تو آسمون و فضای اطراف، رودخونههای خروشان وسط خیابونهای شهر، آدمها و موجودات ذیشعوری که هیچکس جز من نمیبیندشون. آرامشی که جز ما هیچ کس درکش نمیکنه؛ تو هیاهوی خیابونها و کافهها یا تو سکوت کر کننده و گرمای کلافه کنندهی کوچهها و پس کوچهها. نمیشه. این لعنتیها کلمه نمیشن، تصویر نمیشن. هرچی مینویسم اونی که باید بشه نمیشه. اون حسی که خودم دارم رو به خودم هم منتقل نمیکنه چه برسه به اونایی که نمیدونم کوچکترین قرابتی با این خزعبلاتی که میخوام بهشون منتقل کنم داشتن یا نه؟ هرچی مینویسم نمیشه، کج و کولهاس، نمیتونم یه قطعه درست از توش دربیارم. نمیچسبن به هم، جفت هم نیستن. خودشون یه قاب کج و کولهان، یه دیوار کج، یه چه میدونم یکی دیگه از اون تصویرهای ذهنی لعنتی که نمیتونم بیان کنم.
کلمهها مدیوم خوبی نیستن. تصویرها هم مدیوم خوبی نیستن. موسیقی هم حتی مدیوم خوبی نیست برای انتقال و نشون دادن این لعنتیها به بقیه. سکوت اما مدیوم خوبیه؛ بهترین مدبومه سکوت. سکوتی که توش به همه این تصویرها دقت میکنم، همهی این جهان موازی رو زیر نظر دارم. سکوتی که راهی جنون میکندم. سکوتی که انگشت بقیه رو میگیره به سمتم و ماشهی خندههای استهزا رو میکشه و چشمهای نگران ترسیدهاشون رو تو کاسهی سرشون میچرخونه.
و من بهشون نگاه میکنم و پوزخند میزنم و عصبانی میشم از اینکه اونا نمیدونن اینجا چه خبره، خسته از اینکه این لعنتیها رو نمیشه به تصویر کشید و فقط باید نگاه کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر