۱۳۹۵/۳/۳۰

۶۰. حوالی نیمه شب

   تابالا، حالا مدت‌هاست که صحبتی نکرده‌ایم مدت‌هاست که تو بغ کرده‌ای یک گوشه، زل زده‌ای به کناری که نمی‌دانم کجاست اما غلط نکنم اطراف آن سرو بیرون پنجره است. مدت‌هاست با همین شلوارک و همین پلیور نشسته‌ای همین‌جا هی چای و قهوه‌هایت سرد می‌شوند و سیگارت را باد پک می‌زند. نه حرفی می‌زنی و نه می‌خواهی حرفی بشنوی. همین باران و این خیابان برایت بس است انگار. تابالا، کافی نیست؟ چرا از لب پنجره پایین نمی‌آیی؟ نه اینکه از آن بالا بپری پایین و پرواز کنی و وقتی فرود آمدی تنها تنذبی‌جان لهیده‌ات غرق دل خون در برابر دیدگانم باشد. چرا بلند نمی‌شوی بیایی روی تخت، زیر این کتاب‌ها و گلدان‌ها و مجسمه‌ها، پتو را بپیچی دور ساق‌های برهنه‌ات، تکیه بدهی به بالشت بزرگت، قهوه جوش روی عسلی را روشن کنی و تا قهوه‌ات حاضر شود دست بکشی روی فرشی که به حای رومیزی انداختهوای زیر قهوه‌جوش و لطلفت زبرش لذت ببری؛ بعد، ماگ قهوه در دست عینک زرشکی رنگت را بزنی و بخوانی و باخ و بتهوون گوش دهی و با دخترهایمان – همین گلدان‌های این سو و آن سوی اتاق – صحبت کنی، آخر شب هم خودکار مشکیت را در دست بگیری و روی کاغذهایی که این جا و آن جا لای خرت و پرت‌ها پیدا کرده‌ای شروع کنی به نوشتن؟ من هم می‌روم از قنادی سر کوچه یک جعبه شیرینی کشمشی برایت می‌خرم تا تو باز هم از دست‌پخت مادام و موسیو تعریف کنی و دانه‌های شیرینی را از روی پیراهنت جمع کنی و بخوری و بگویی: «شیرینیای مادام یه اتمش هم نباید نخورده باقی بمونه». آخر شب هم می‌نشینی لب پنجره، ساق‌های برهنه‌ات را می‌اندازی بیرون، تابشان می‌دهی و سیگاری روشن می‌کنی و به من می‌گویی باید در شب غرق شویم، هر دویمان، همین حالا، و دود سیگارت همه‌جا را محو می‌کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر