تمام خرت و پرتهایم را جمع کردهام که برای یک هفته برگردم به تهران، تجدید دیدار با خانواده – بیشتر برای خاطر آنها، آنها مشتاقتر از مناند به دیدار – و استراحت و چرخ زدن و چند ساعتی تنها بودن، گنجی که در خانه نصیبم میشود و سرتاسر روزهایی که در کسوت دانشجو در آن شهر لعنتی میگذرانم نصیبم نمیشود. چه در خوابگاه، چه در دانشگاه و چه در کافهها و خیابانها. تنهاییاش کیفیت تنهایی خانه را ندارد. خرت و پرتهایم را جمع کردهام. کوله به پشت و ساک به دست منتظرم تا صندوق لعنتی اتوبوس باز شود و بارم را تحویل دهم. سرمای استخوان سوز هوا تا فیخالدونم نفوذ کرده. بهزور سیگاری روشن میکنم. از هشت و نیم صبح در این خیابانها میچرخم. با ده نفر صحبت و بحث و جدل و دعوا کردهام و مهمترین ملاقاتم دستیدستی از دستم رفته و حالا که بیست دقیقه مانده به یازده شب، فوج فحش را زیر لب جاری کردهام. از هوای سرد گرفته تا رییس دانشگاه و معاون وزیر و نهاد رهبری تا همین گوسفندهایی که به اسم دوست و آشنا هرروز مجبورم سر و کلهای بهشان زده باشم و بحث بینتیجهای بکنم. سرمای استخوان سوز هوا امانم را بریده. سیگارم هم بد موقع تمام میشود؛ دومی را روشن کنم زیادیست و این یکی کافی نبوده. بدبختی که باز آید گوز وقت نماز آید. وضع ما. به این فکر میکنم که سر یک گوشی قراضه، نوتیفیکیشن یک پیام را ندیدهام و بعد هم بالاجبار و بدون برنامهریزی قبلی کاری فوری اما نه چندان ارزشمند پیش آمده و همه با هم دست به دست هم دادند تا مهمترین ملاقات امروزم دستی دستی از دستم برود. قرار بود ببینمش، قرار بود از احوالش بپرسم، ببینم میشود آرامترش کرد یا نه. سر همین مزخرفات نشد. فقط چند دقیقهای در جمع تماشایش کردم و صدایش را شنیدم. آنقدری نگاهش کردم که برای این یک هفته کفایت کند. سیر نشدم اما. سیری ندارد که. کنارش که میایستی جهان شکل دیگری میگیرد. شاگرد راننده میزند روی شانهام که یعنی کجایی؟ بیا ساکت را تحویل بده و برو بنشین روی صندلی گرم و نرمی که انتظارت را میکشد. خیره خیره به موهایی که پشت سرم بسته شده نگاه میکند. کلیشههای احمقانه. اهمیتی ندارد، نمیتواند داشته باشد. ساک را تحویل میدهم و میتمرگم روی صندلی شماره سیزده، تک صندلی مجاور در. این ردیف کاملا برای من است. موبایل را از جیبم در میآورم و مکالمات جدید و قدیمیم با چند نفر را مرور میکنم. سرم درد میکند. خستهام. از هشت و نیم صبح در این خیابانهای لعنتی. از هشت و نیم صبح و هیچ یک از ملاقاتها سودی نداشته؛ یا خستگی صرف بوده، یا خستگی مزین به عصبانیت. از هشت و نیم صبح فقط دوندگی بدون هیچ محصولی. تنها بخش خوب روز، بهترین بخش روز، بهترین بخش هفته، همان چند دقیقهای بود که روبروی آتلیه ۴ در حال استراحت بود و به تماشایش ایستادم. میروم سراغ مکالماتم با او. یک عذرخواهی بهخاطر ناهماهنگی ایجاد شده و یک حال و احوال. بعد میگویم
انگار گفتنش کار سادهایست. انگار اینکه جراتت را جمع کنی، نیرویت را جمع کنی و بگویی دوستش داری کار آسانیست. من احمق با خودم چه فکر کردهام؟ چه لزومی دارد گفتنش؟ شکست که همراه همیشهی ماست. میخواهم نگویم. تصمیم میگیرم که نگویم و صحبت را منحرف کنم به سمت و سوی دیگری. او اصرار میکند که بگویم و هیچی که معنا ندارد. من در برابر چشمانم از هر دری سخنیست. یک منتها الیه کادر دیدم «عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ»، صدایی از درون سرم که «اگه نگی خیلی خری» و «بگو بهش بابا، جون به لب کردی من رو. بگو بهش آزار نده خودت رو». خیلی بیمقدمه مینویسم:
چند دقیقهای سکوت حکمفرما میشود. این اتوبوس لعنتی هم وارد جاده شده. نه اینترنت اپراتور لعنتی جواب میدهد و نه اینترنت اتوبوس. سکوتش را که میشکند، خواهش میکند که چیزی نگوید، چون نمیداند که چه بگوید. و سکوت میکند و سکوت میکند و سکوت میکند. من، لنگ در هوا، مضطرب، عصبی، مشوش. او سکوت است و سکوت است و سکوت. حتی یکی دو پیام بعدی را نمیخواند. نمیخواهد. نمیدانم. صبر میکنم و صبر میکنم که نحن صابرون. میرسم تهران، ذوقی نیست. به زور در مترو میچپم و موبایلم از روبروی چشمانم دور نمیشود. خانه ذوق همیشگی را ندارد. مادر خوشحالم میکند اما دیدارش ذوق همیشگی را ندارد. زن بیچاره گیر چه پفیوزهایی افتاده. پفیوزترینشان من که نزدش محبوبترین و عزیزترینم و سنگ صبور و مرهمش و حالا از فرط خستگی و درگیری ذهنی، دیدارش شوق همیشه را درونم بیدار نکرده. به جهنم؛ حالا انگار که همیشه هم قرار است با دیدار مادر روی ابرها راه بروم. یک بار هم سرم بساید به ابرها، یک و نیم متر پایینتر از باقی اوقات. انگار آسمان به زمین میآید. چه میبافم؟ ول کن رییس.
سکوت و سکوت و سکوت. سی و شش ساعت سکوت. سی و شش ساعت لنگ در هوایی. سی و شش ساعت استرس. طاقتم طاق میشود. میپرسمش که نمیخواهد هیچ بگوید؟ سکوتش را میشکند که نمیداند چه بگوید، که من دوست خوبی بودهام. میگویم که قرار هم نیست تغییری کند، من دوست و رفیقش باقی خواهم ماند، همیشه حامی. پی صحبت را میگیرد. عادی. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. انگار نه انگار که سی و شش ساعت مرگبار سکوت کرده، سی و شش ساعتی که از آن سوز و سرمای استخوانسوز ترمینال، سردتر بوده. من هم روند طبیعی را پی میگیرم. انگار نه انگار سی و شش ساعت به این صفحه نمایش لعنتی خیره شدهام منتظر یک پاسخ ولو کوتاه. انگار نه انگار که سی و شش ساعت است لنگهایم در هوا مانده.
عادی برخورد میکنم و ترس تمام وجودم را برداشته. ترس عادی ماندن. ترس پیش نرفتن. ترس از آنچه ماهیتش واقعا برایم مشخص نیست. حداقلش این است که گفتهام، نه؟ حتی اگر همین روند عادی را ادامه دهد و حتی اگر بگوید که نه. برای من لوزرصفت همین که اظهار کردهام هم گام بزرگیست. توقع پذیرفتنش را از چنین لعبتی داشتن؟ دستانش را هم اگر نگیرم و اگر نبوسمش هم، حالا میداند که دوستش دارم. حالا میداند که کسی در گوشهای دوستش دارد. شاید اطمینان نکند، شاید هرچه، ولی میداند. صحبت رسیدن و نرسیدن اگر باشد، تعارف که نداریم، من تلاش میکنم که بهتر شکست بخورم.
- فلانی
- جان
- جانت بی بلا. میگم...
- ؟؟؟
- چیزه، هیچی
انگار گفتنش کار سادهایست. انگار اینکه جراتت را جمع کنی، نیرویت را جمع کنی و بگویی دوستش داری کار آسانیست. من احمق با خودم چه فکر کردهام؟ چه لزومی دارد گفتنش؟ شکست که همراه همیشهی ماست. میخواهم نگویم. تصمیم میگیرم که نگویم و صحبت را منحرف کنم به سمت و سوی دیگری. او اصرار میکند که بگویم و هیچی که معنا ندارد. من در برابر چشمانم از هر دری سخنیست. یک منتها الیه کادر دیدم «عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ»، صدایی از درون سرم که «اگه نگی خیلی خری» و «بگو بهش بابا، جون به لب کردی من رو. بگو بهش آزار نده خودت رو». خیلی بیمقدمه مینویسم:
- ببین یه مسالهای هست که من فکر میکنم تو حق داری و باید بدونی.
- راجع به چی هست؟
- راجع به تو
- خب؟
- ببین فلانی،من ازت خوشم اومده و حتی خیلی بیشتر. میدونم خیلی یهویی گفتم ولی خب تو حق داشتی که بدونی
چند دقیقهای سکوت حکمفرما میشود. این اتوبوس لعنتی هم وارد جاده شده. نه اینترنت اپراتور لعنتی جواب میدهد و نه اینترنت اتوبوس. سکوتش را که میشکند، خواهش میکند که چیزی نگوید، چون نمیداند که چه بگوید. و سکوت میکند و سکوت میکند و سکوت میکند. من، لنگ در هوا، مضطرب، عصبی، مشوش. او سکوت است و سکوت است و سکوت. حتی یکی دو پیام بعدی را نمیخواند. نمیخواهد. نمیدانم. صبر میکنم و صبر میکنم که نحن صابرون. میرسم تهران، ذوقی نیست. به زور در مترو میچپم و موبایلم از روبروی چشمانم دور نمیشود. خانه ذوق همیشگی را ندارد. مادر خوشحالم میکند اما دیدارش ذوق همیشگی را ندارد. زن بیچاره گیر چه پفیوزهایی افتاده. پفیوزترینشان من که نزدش محبوبترین و عزیزترینم و سنگ صبور و مرهمش و حالا از فرط خستگی و درگیری ذهنی، دیدارش شوق همیشه را درونم بیدار نکرده. به جهنم؛ حالا انگار که همیشه هم قرار است با دیدار مادر روی ابرها راه بروم. یک بار هم سرم بساید به ابرها، یک و نیم متر پایینتر از باقی اوقات. انگار آسمان به زمین میآید. چه میبافم؟ ول کن رییس.
سکوت و سکوت و سکوت. سی و شش ساعت سکوت. سی و شش ساعت لنگ در هوایی. سی و شش ساعت استرس. طاقتم طاق میشود. میپرسمش که نمیخواهد هیچ بگوید؟ سکوتش را میشکند که نمیداند چه بگوید، که من دوست خوبی بودهام. میگویم که قرار هم نیست تغییری کند، من دوست و رفیقش باقی خواهم ماند، همیشه حامی. پی صحبت را میگیرد. عادی. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. انگار نه انگار که سی و شش ساعت مرگبار سکوت کرده، سی و شش ساعتی که از آن سوز و سرمای استخوانسوز ترمینال، سردتر بوده. من هم روند طبیعی را پی میگیرم. انگار نه انگار سی و شش ساعت به این صفحه نمایش لعنتی خیره شدهام منتظر یک پاسخ ولو کوتاه. انگار نه انگار که سی و شش ساعت است لنگهایم در هوا مانده.
عادی برخورد میکنم و ترس تمام وجودم را برداشته. ترس عادی ماندن. ترس پیش نرفتن. ترس از آنچه ماهیتش واقعا برایم مشخص نیست. حداقلش این است که گفتهام، نه؟ حتی اگر همین روند عادی را ادامه دهد و حتی اگر بگوید که نه. برای من لوزرصفت همین که اظهار کردهام هم گام بزرگیست. توقع پذیرفتنش را از چنین لعبتی داشتن؟ دستانش را هم اگر نگیرم و اگر نبوسمش هم، حالا میداند که دوستش دارم. حالا میداند که کسی در گوشهای دوستش دارد. شاید اطمینان نکند، شاید هرچه، ولی میداند. صحبت رسیدن و نرسیدن اگر باشد، تعارف که نداریم، من تلاش میکنم که بهتر شکست بخورم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر