۱۳۹۵/۹/۳

۷۳. محبوب من

می‌نشینی روبه‌روی خودت و به هزار دردسر، هم‌چون که با هرکسی دیگر، سر صحبت را باز می‌کنی. صحبت می‌کنی، متکلم وحده‌ای که خودت باشی، برای مخاطبت، شنونده‌ی خاموش با صبر و حوصله‌ای که خودت باشی. صحبتت را می‌کشانی سمت دوست داشتن. نه آن دوست داشتنی که محبوبت کنارت باشد. دوست داشتن کسی که نیست. کسی که نیست و هرکجا بودن را با او تصور می‌کنی.
«عجیب است. این‌که هرروز چشمانش تصویر بیدارگرت در صبح باشند. این‌که تصور صدای خنده‌هایش، مایه‌ی مسرتت باشند. این‌که زنگ محو صدایش در خاطرت، آرامت باشد. این‌که ذهنت درگیر آن باشد که از کدام زاویه و با کدام نور و چگونه کادری، تصویری درخور از او ثبت کنی - و کدام تصویر درخور؟ مگر این عکس‌ها هیچ یک می‌توانند او را آن‌گونه که هست بازنمایند؟ این عکس‌هایی که زیباترین و برترین عکس‌های جهان خواهند بود، اگر او سوژه باشد.
فکر کن، به باد حسودیت نمی‌شود؟ بادی که گیسوان مشکی‌اش را نوازش می‌کند؟ به بارانی گونه‌هایش را می‌بوسد؟ به البسه‌اش که هرروز در آغوش می‌گیرندش؟ به نوری که همواره تماشاگر چشم‌هایش است؟ به چشم‌هایی که تو را مست لایعقل می‌کنند هربار. به آینه‌ای که هرروز نظاره‌گر چهره‌اش است و یک دل سیر نگاهش می‌کند؟ (کدام دل سیر، چه کس سیر می‌شود از تماشای این صنم چشم‌نواز آرام دل؟) چهره‌ای که گوشه چشمی بر آن، دلیل زندگانیت شده.
عجیب نیست که قلبت که این همه سال در سینه‌ی تو تپیده وقتی که او هست دیوانه‌وار بر دیوار محبسش می‌کوبد تا راه خروجی بیابد و در سینه‌ی او بتپد؟

اما، محبوب من شاید تو هرگز ندانی که محبوب من بوده‌ای.»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر