از راه رسید، خسته و داغون. کیفش رو انداخت، عین این فیلم خارجیا کیفشون رو ول میدن رو زمین. کیفش افتاد شالاپی صدا کرد، ولی جیکش در نیومد. دیدم پاچههاش رو زده بالا، انگار که تو آب راه میرفته؛ بهش گفتم مسیح شدی رو آب راه میری پاچه میزنی بالا خیس نشی؟ یه پوزخندی زد و گفت دارم میرم. گفتم کجا؟ نگام کرد چیزی نگفت. تو نگاش هم غم بود و هم شادی، در منتها الیه ممکن هر کدومش. دیدم داره میره بالا، نمیدونم چجوری، ولی داشت میرفت بالا. رفت و خبری ازش نشد، هیچی هم ازش نموند جز اون کیف که شالاپی انداخت زمین و تمبونش که وقتی داشت میرفت گیر کرد این گوشه، آویزون، معلق، با پاچههایی که دمپاشون رو زده بالا.
۱۳۹۵/۴/۴
۱۳۹۵/۳/۳۰
۶۰. حوالی نیمه شب
تابالا، حالا مدتهاست که صحبتی نکردهایم مدتهاست که تو بغ کردهای یک گوشه، زل زدهای به کناری که نمیدانم کجاست اما غلط نکنم اطراف آن سرو بیرون پنجره است. مدتهاست با همین شلوارک و همین پلیور نشستهای همینجا هی چای و قهوههایت سرد میشوند و سیگارت را باد پک میزند. نه حرفی میزنی و نه میخواهی حرفی بشنوی. همین باران و این خیابان برایت بس است انگار. تابالا، کافی نیست؟ چرا از لب پنجره پایین نمیآیی؟ نه اینکه از آن بالا بپری پایین و پرواز کنی و وقتی فرود آمدی تنها تنذبیجان لهیدهات غرق دل خون در برابر دیدگانم باشد. چرا بلند نمیشوی بیایی روی تخت، زیر این کتابها و گلدانها و مجسمهها، پتو را بپیچی دور ساقهای برهنهات، تکیه بدهی به بالشت بزرگت، قهوه جوش روی عسلی را روشن کنی و تا قهوهات حاضر شود دست بکشی روی فرشی که به حای رومیزی انداختهوای زیر قهوهجوش و لطلفت زبرش لذت ببری؛ بعد، ماگ قهوه در دست عینک زرشکی رنگت را بزنی و بخوانی و باخ و بتهوون گوش دهی و با دخترهایمان – همین گلدانهای این سو و آن سوی اتاق – صحبت کنی، آخر شب هم خودکار مشکیت را در دست بگیری و روی کاغذهایی که این جا و آن جا لای خرت و پرتها پیدا کردهای شروع کنی به نوشتن؟ من هم میروم از قنادی سر کوچه یک جعبه شیرینی کشمشی برایت میخرم تا تو باز هم از دستپخت مادام و موسیو تعریف کنی و دانههای شیرینی را از روی پیراهنت جمع کنی و بخوری و بگویی: «شیرینیای مادام یه اتمش هم نباید نخورده باقی بمونه». آخر شب هم مینشینی لب پنجره، ساقهای برهنهات را میاندازی بیرون، تابشان میدهی و سیگاری روشن میکنی و به من میگویی باید در شب غرق شویم، هر دویمان، همین حالا، و دود سیگارت همهجا را محو میکند.
۱۳۹۵/۳/۱۶
۵۹. سکنی در سکوت
یک عالم تصویر تو ذهنم دارم که نمیدونم چهجوری باید تو قالب این کلمهها ترسیم کنمشون. یک عالم اتفاق، یک عالم پدیدههای جورواجور. تودههای رنگ معلق تو آسمون و فضای اطراف، رودخونههای خروشان وسط خیابونهای شهر، آدمها و موجودات ذیشعوری که هیچکس جز من نمیبیندشون. آرامشی که جز ما هیچ کس درکش نمیکنه؛ تو هیاهوی خیابونها و کافهها یا تو سکوت کر کننده و گرمای کلافه کنندهی کوچهها و پس کوچهها. نمیشه. این لعنتیها کلمه نمیشن، تصویر نمیشن. هرچی مینویسم اونی که باید بشه نمیشه. اون حسی که خودم دارم رو به خودم هم منتقل نمیکنه چه برسه به اونایی که نمیدونم کوچکترین قرابتی با این خزعبلاتی که میخوام بهشون منتقل کنم داشتن یا نه؟ هرچی مینویسم نمیشه، کج و کولهاس، نمیتونم یه قطعه درست از توش دربیارم. نمیچسبن به هم، جفت هم نیستن. خودشون یه قاب کج و کولهان، یه دیوار کج، یه چه میدونم یکی دیگه از اون تصویرهای ذهنی لعنتی که نمیتونم بیان کنم.
کلمهها مدیوم خوبی نیستن. تصویرها هم مدیوم خوبی نیستن. موسیقی هم حتی مدیوم خوبی نیست برای انتقال و نشون دادن این لعنتیها به بقیه. سکوت اما مدیوم خوبیه؛ بهترین مدبومه سکوت. سکوتی که توش به همه این تصویرها دقت میکنم، همهی این جهان موازی رو زیر نظر دارم. سکوتی که راهی جنون میکندم. سکوتی که انگشت بقیه رو میگیره به سمتم و ماشهی خندههای استهزا رو میکشه و چشمهای نگران ترسیدهاشون رو تو کاسهی سرشون میچرخونه.
و من بهشون نگاه میکنم و پوزخند میزنم و عصبانی میشم از اینکه اونا نمیدونن اینجا چه خبره، خسته از اینکه این لعنتیها رو نمیشه به تصویر کشید و فقط باید نگاه کرد.
۱۳۹۵/۳/۱۴
۵۸. آشفته
نمیدونم. انقدر ذهنم مثل این وبلاگ و مثل اون فیسبوک و مثل همهی صفحههای دیگهام تو دنیای اینترنت، مثل همین جملههایی که نوشتم تو این پست، مثل متروی دروازه دولت، مثل چهارراه پارکوی شلوغ و بههم ریخته و آشفتهاس که اصلا نمیدونم این پست رو برای چی و چجوری شروع کردم و میخواستم به کجا برسونمش. فقط میدونم که این من و اینجا و هرچی که به این من مربوطه خیلی آشفتهاس. اگه فرار نمیکنید ازش که، خوش اومدین به این آشفتگی.