یه دیوار آجری که بعضی از قسمتها، گچ روش ریخته. گلهای بنفش و سفیدی که روی دیوار رو پوشوندهان اما یه جاهایی رو لخت گذاشتن. شاید تدبیر دیوار اینه تا جذابتر به نظر بیاد. دیوار یه رنگ سبز و طوسی و خاکستری داره، نمیدونم اسمی داره یا نه. الان ترجیح میدم که نگاه کنم و لذت ببرم تا بخوام از ندونستن اسم دقیق احتمالی این رنگ، عصبی باشم.
خیابون سنگفرش قشنگی داره؛ طرحهای صدفی که حاشیه هر صدف با سنگهای مشکی مشخص شده و هر صدف با سنگهای طوسی پر شده. دو طرف خیابون، درختها به فاصلهی چند متری از هم ایستادن و به نظر میرسه آرایشگر، تازه کار رو روی سرهای سبزشون انجام داده، اما نه اونقدر اخیر که من ببینمش؛ قبل من رفته. شاید آرایشگر درختها یه موجود سبز رنگ کوتوله با سیبیل سفید باشه و کلهای تاس. هوا ابریه، ابر سنگین. هرچند وقت یک بار، صدای آسمون غرهای میآد و اگه دقت کنی، شاید بتونی آذرخش پیدا کنی. بارون اما سنگین نیست. یه بارون ملایم که از برخوردش با پوست، لذت میبرم. من چتر ندارم، هرگز دوست نداشتم و از وقتی مستقل شدم، هرگز چتر نخریدم. بین درختهای تو خیابون، چراغهایی کار گذاشتن که شبها، معبر روشن باشه. چراغهایی به سبک لندن قرن ۱۹. من رو که یاد اون دوره میندازه. کسی چه میدونه چهقدر دختر و پسر جوون، عصرها بعد از تاریک شدن هوا، زیر این چراغها یا تو تاریکی بین روشنایی دو چراغ، چه بوسههای فرانسوی که رد و بدل نکردن.
دقیقتر که بشی، میتونی از همینجا، یه کافه رو شناسایی کنی. کافهای که چندتا میز توی خیابون داره. میزهایی چوبی وقهوهای رنگ با پایههای نازک. میزهایی با سه صندلی که مناسب بیشتر از یک نفر نیستن. کافه با یه تابلوی مشکی رنگ که طرح یه فنجون با بخار بالاش و یه Café، همه به رنگ طلایی، داره متمایز شده. بارون زده به خاک زیر درختها و بوی بارون و خاک و آجر تو هوا پخش شده. خونهها همگی، درهای فلزی دارن که به حیاط پشتی راه داره، یا حیاط جلویی رو از خیابون جدا کرده. خونههایی که همه یا توی حیاط یه باغچهی پرگل کوچیک دارن، یا روی تراس و آویزون به نردهی تراس، یه سری گلدون قشنگ دارن. گلدونهای شمعدونی و چیزهای دیگه که من اسمشون رو نمیدونم.
نمیدونم چندبار قبل از این، این جا بودم و ازش رد شدم. اما میدونم این اولین باریه که واقعا اینجام، که دارم تجربهاش میکنم، که دارم احساسش میکنم. شاید برم اون پایینتر، تو کافه پشت یکی از اون میزهای خیابونی بشینم و یه فنجون قهوه بنوشم و یه نخ سیگار بکشم و به صدای موسیقی فرانسوی دهه شصتی گوش بدم و برای کافهچی انعام بذارم. شایدم اینجا وایسم و به منظره نگاه کنم تا زن سی و چند سالهی ساکن این خونه، با هیکل تپل و نه چندان خوبش، با پیرهن صورتی کمرنگ آستین حلقهای و یقه باز و شلوارک سرمهای کوتاه، با موهای مشکی که سفت از پشت کشیده و بسته پشت سرش و اگه بازشون کنه، تا رو شونهاش هم نمیرسند، با چشمهایی پفدار که به نظر از خواب پف نکرده، بیاد رو تراس تا یه نخ سیگار بکشه و برای من دست تکون بده و من با لبخند براش سرم رو بیارم پایین.
حالا ببینم چی میشه.
خیابون سنگفرش قشنگی داره؛ طرحهای صدفی که حاشیه هر صدف با سنگهای مشکی مشخص شده و هر صدف با سنگهای طوسی پر شده. دو طرف خیابون، درختها به فاصلهی چند متری از هم ایستادن و به نظر میرسه آرایشگر، تازه کار رو روی سرهای سبزشون انجام داده، اما نه اونقدر اخیر که من ببینمش؛ قبل من رفته. شاید آرایشگر درختها یه موجود سبز رنگ کوتوله با سیبیل سفید باشه و کلهای تاس. هوا ابریه، ابر سنگین. هرچند وقت یک بار، صدای آسمون غرهای میآد و اگه دقت کنی، شاید بتونی آذرخش پیدا کنی. بارون اما سنگین نیست. یه بارون ملایم که از برخوردش با پوست، لذت میبرم. من چتر ندارم، هرگز دوست نداشتم و از وقتی مستقل شدم، هرگز چتر نخریدم. بین درختهای تو خیابون، چراغهایی کار گذاشتن که شبها، معبر روشن باشه. چراغهایی به سبک لندن قرن ۱۹. من رو که یاد اون دوره میندازه. کسی چه میدونه چهقدر دختر و پسر جوون، عصرها بعد از تاریک شدن هوا، زیر این چراغها یا تو تاریکی بین روشنایی دو چراغ، چه بوسههای فرانسوی که رد و بدل نکردن.
دقیقتر که بشی، میتونی از همینجا، یه کافه رو شناسایی کنی. کافهای که چندتا میز توی خیابون داره. میزهایی چوبی وقهوهای رنگ با پایههای نازک. میزهایی با سه صندلی که مناسب بیشتر از یک نفر نیستن. کافه با یه تابلوی مشکی رنگ که طرح یه فنجون با بخار بالاش و یه Café، همه به رنگ طلایی، داره متمایز شده. بارون زده به خاک زیر درختها و بوی بارون و خاک و آجر تو هوا پخش شده. خونهها همگی، درهای فلزی دارن که به حیاط پشتی راه داره، یا حیاط جلویی رو از خیابون جدا کرده. خونههایی که همه یا توی حیاط یه باغچهی پرگل کوچیک دارن، یا روی تراس و آویزون به نردهی تراس، یه سری گلدون قشنگ دارن. گلدونهای شمعدونی و چیزهای دیگه که من اسمشون رو نمیدونم.
نمیدونم چندبار قبل از این، این جا بودم و ازش رد شدم. اما میدونم این اولین باریه که واقعا اینجام، که دارم تجربهاش میکنم، که دارم احساسش میکنم. شاید برم اون پایینتر، تو کافه پشت یکی از اون میزهای خیابونی بشینم و یه فنجون قهوه بنوشم و یه نخ سیگار بکشم و به صدای موسیقی فرانسوی دهه شصتی گوش بدم و برای کافهچی انعام بذارم. شایدم اینجا وایسم و به منظره نگاه کنم تا زن سی و چند سالهی ساکن این خونه، با هیکل تپل و نه چندان خوبش، با پیرهن صورتی کمرنگ آستین حلقهای و یقه باز و شلوارک سرمهای کوتاه، با موهای مشکی که سفت از پشت کشیده و بسته پشت سرش و اگه بازشون کنه، تا رو شونهاش هم نمیرسند، با چشمهایی پفدار که به نظر از خواب پف نکرده، بیاد رو تراس تا یه نخ سیگار بکشه و برای من دست تکون بده و من با لبخند براش سرم رو بیارم پایین.
حالا ببینم چی میشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر