و او آنجا ایستاده. همچون درختی، درخت سروی. نه هر سروی، که سروی تنها در دشتی پهناور که از دوردستها، چشمانتان را میرباید و محسور خود میکند. آنجاست آن زیباترین زیباییها، آن که تمام زیباییهای تمام جهان هستی، گرتهبرداری ناقص و ناشیانهای از وجود اوست. با آبشاری طلایی رنگ که بر گندمزاری فروریخته و دو زبرجد که دو کمان چاچی محافظشاناند، با ارتعاشاتی که گوشنوازترین آوای دلنشین طبیعت را میسازند. هیچچیز، هیچچیز هیچچیز نمیتواند از او جذابتر باشد. کافی است تنها نظری گذرا بر وی بیاندازی تا همه چیز در نظرت خرد آید، نه آنکه فقط در نظرت خرد آید، که معرفت پیدا کنی به خرد بودنشان. کافیست نظر بیافکنی تا هندسهی اندامش ایمانت را در حلقهی خود کند.
تمام اینها، بیهوده گویی است که زبان در توصیفش قاصر است. برترین بیانی کز زبان برآید حتی گوشهای خرد از این تنها مظهر زیبایی بیان نکرده.
و من، اینجا نشستهام، بیبهره از وجود او که روزی در کنارم بود و خیره به تمثالهایش.
تمام اینها، بیهوده گویی است که زبان در توصیفش قاصر است. برترین بیانی کز زبان برآید حتی گوشهای خرد از این تنها مظهر زیبایی بیان نکرده.
و من، اینجا نشستهام، بیبهره از وجود او که روزی در کنارم بود و خیره به تمثالهایش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر