۱۳۹۳/۲/۸

۲۳. مترشحات غدد فوق کلیوی

  من هفده سال دارم. دقیق‌تر که باشیم می‌شود هفده سال و یک ماه و چند روز. با احتمالی نزدیک به یقین، این سن برای شما، پر از شادابی، سرخوشی، خنده و هیجان بوده (یا شاید هم خواهد بود، بستگی به سنتان دارد). دورانی که با هم‌کلاسی‌ها یا دوستان دیگر، هفته‌ای یکی دو ساعت بیرون می‌رفته‌اید و بازیگوشی می‌کردید. شاید هم درگیر درس و مدرسه و فکر به کنکور بودید و به جای بیرون رفتن، در مدرسه شیطنت می‌کردید. شاید هم در خانه آتشی می‌سوزانده‌اید. به هر حال، به نظر مقصودم را رسانده‌ام.
  من هفده سال دارم. دقیق‌ترش را قبلا گفتم. زندگی من، یک خط ممتد ِ بی‌هیجان است؛ پر از مرگ روزها، پر از کسالت و بی‌حوصلگی. پر از دیگر مسائلی که ذکرشان پست را طولانی و به چس‌ناله‌ای حوصله سر بر مبدل می‌کند. کلاس بوکس و پیش از آن سه ماه تمرین پارکور در اتاقکی کوچک و خفه از تنفس و بوی بدن متقاضیان زیاد، هیچ هیجانی در وجودم پدید نیاورد. احتیاط می‌کنم که نمی‌گویم حوصله‌ام را سر می‌بردند. زمانی شاید، دوچرخه سواری و رکاب زدن، به سرعت بالا رسیدن و بی‌محابا چراغ قرمز را رد کردن و جلوی ماشین‌ها پیچیدن و گریختن از چنگال مرگ، برایم هیجان‌آور بود. حقیقت این است که چند وقت پیش هم وقتی دور حوضچه‌ی وسط پارک، با سرعت بالا می‌چرخیدم، هیجان اندکی، هم‌چون اتصالی لحظه‌ای، احساس کردم؛ اما مطمئن نیستم بتوانم این‌گونه دوز قابل قبولی آدرنالین در رگ‌هایم به جریان بندازم. دیوانه‌وار این‌جا نشسته‌ام و بی هیچ فعالیتی حقیقی، در پستوها، دخمه‌ها و دالان‌های تنگ و نمور و تاریک ذهنم به دنبال جرقه‌ای می‌گردم. به دنبال کاری که تخلیه‌ام کند، از این بلاتکلیفی و تهی بودن و خالی بودن، خالی‌ام کند. شاید هم پر کندم، از آدرنالین. رگ‌هایم را تنگ کند، فشار خونم را بالا ببرد، ضربان قلبم را زیاد و نامنظم کند. پر کندم از اضطراب، نه اضطراب قبولی در دانشگاه، نه؛ اضطرابی از جنسی دیگر. می‌دانید از چه حرف می‌زنم. نشسته‌ام، می‌گردم و می‌گردم و می‌گردم و گاهی فکر می‌کنم شاید درد من اصلا این‌ها نیست.
   من هفده سال دارم، دقیق‌ترش را قبلا گفتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر