۱۳۹۹/۲/۷

۱۳۶. در درآمدن گند بطالت

هرچه بیش‌تر در این زندگی پیش می‌روم و هرچه به تعداد روزهایی که پشت سر می‌گذارم افزوده می‌شود این نتیجه‌گیری را قطعی‌تر می‌بینم که وجودم در این جهان بی‌هوده و اضافه است. حجم فشرده، نامنتظم و خودسری از اتم‌ها که فضای خالی را اشغال کرده (هرچند شاید این توضیح دقیقی نباشد؛ این اتم‌ها اگر بدن مرا مجسم نمی‌کردند حالا هر یک جای دیگری از کره زمین یا هر نقطه دیگری از بی‌شمار سال‌نوری جهان هستی حضور داشتند و در مجموع همین مقدار از فضای خالی را به خود اختصاص می‌دادند اما آن وقت شاید – و امیدوارم – این همه بی‌هوده و بلاتکلیف و زورچپان نمی‌بود‌ند) و مسبب احساس ناخوشی، چیزی مثل خارش مزمن یا سوزش یا جوش یا کهیر یا دمل یا درد یا پیچش یا تهوع یا گیجی یا کوفتگی، در این‌جا و آن‌جای بدنی که جزئی از آن است؛ یعنی اگر هوای اطراف ما قابلیت تجربه درد را داشته باشد، مختصات تجربه آن درد همان‌جایی است که من پا روی پا انداخته‌ام؛ آن‌جایی‌اش درد می‌کند که این کلمات را فکر می‌کند و می‌نویسد. 

منظورم این است که من به درد نشستن پشت یک میز کوچک و رقصاندن بی‌نظم و بی‌هدف انگشت‌هایم روی صفحه کلید قدیمی و چرک گرفته کامپیوتری در اتاق کوچک و تاریک هشتمین طبقه ساختمانی اداری هم نمی‌خورم؛ یا به درد بغل گرفتن صفحه نمایش آن کامپیوتر از طبقه هشتم ساختمان مذکور تا خیابان، بار زدنش پشت یک خاور، پیاده کردنش از همان خاور، بعد سه خیابان پایین‌تر دوباره بغل کردنش و تا طبقه شانزدهم ساختمان اداری دیگری بالا بردنش؛ یا به درد پشت فرمان خاوری که این سه خیابان را طی می‌کند، گاز دادن، کلاچ گرفتن، دنده عوض کردن، سر پیچ فرمان را پیچاندن؛ یا به درد این‌که شاخه‌های خشکیده درختان را جمع کنم، به یک تکه چوب بچسبانم و پای این ساختمان اداری هشت طبقه تا پای آن ساختمان اداری شانزده طبقه را جارو بکشم؛ یا به درد این‌که چند صفحه کاغذ روی میز کسی که انگشتانش را بی هدف روی صفحه کلید می‌رقصاند بیاندازم و توی دفتر اداره‌ام به جان کارمندها غر بزنم که بجنبند و کلی کار سرمان ریخته؛ یا به درد هر فعالیت دیگری که سر هر یکی از این هفت میلیارد و هفتصد و هفتاد و نه میلیون و خرده‌ای‌تا انسان خردمند دیگر گرم آن است و به واسطه‌اش نقش خود را در جلو راندن این بی‌معنای بی‌هوده عظیم ایفا می‌کند. وجود من آن‌قدر اضافه و بی‌هوده است که به درد انجام چنین کارهایی هم نمی‌خورد. بی‌هوده‌ترین بی‌هوده‌ترین‌ها.



اینرسی وجودی من آن قدر بالاست که حتی در علم فیزیک به عنوان عنصر نامطلوب شناخته خواهم شد. اینرسی وجودی من آن قدر بالاست که هیچ جنبشی و تغییر و تحولی در ذرات سیستم یا محیط اطرافم به وجود نمی‌آورم. من با شرم و سرشکستگی سرعت‌گیر آنتروپی و مانع وقوع بی‌نظمی و آشوب تا سر حد برقراری تعادل در جهان هستم (و خب چند دقیقه به این قضیه فکر کنید: جهان نه‌تنها برخلاف گفته الهیون منظم نیست بلکه با سرعت و اشتیاق هر نظم موجودی را به هم می‌زند – و هر ارگانیسم منظمی را پدید می‌آورد النهایه به سرعت و شدت افزایش بی‌نظمی اضافه می‌کند – و همه‌چیز را به هم می‌ریزد تا - لااقل بر طبق برخی فرضیات و نظریات - در نهایت همه‌چیز به تعادل برسد: انرژی هر دو ذره‌ به تصادف انتخاب شده‌ای با هم برابر باشد - چرا ما برای رندم یک واژه معادل نداریم؟ این فرهنگستان زبان و ادب فارسی چه غلطی می‌کند؟ - و نظم به منتها الیه ممکن خود برسد و احتمالا همین‌جاست که همه‌چیز تمام می‌شود، همه‌چیز به همان حالت که هست باقی می‌ماند، هیچ واقعه‌ای رخ نمی‌دهد و تاریخ و هستی و زمان و همه‌چیز به پایان می‌رسد و جهان هستی می‌شود یک عکس، یک لحظه، یک هم‌چین چیزِ خیلی خیلی خیلی بزرگ). هذیان‌هایی می‌نویسم که حوصله خودم را هم سر می‌آورد، از پس این‌که کلمات را به ترتیبی پشت هم بچینم که روایت جذابی از ماجرایی واقعی باشد یا گزارشی انتزاعی از رویدادی خیالی عاجزم؛ اهمیتی هم ندارد که آن آقای بزرگ هیکل با ریش انبوه و هیبت خیره کننده‌اش استعاره زخم و مرکب و کلمه را این‌طور صورت بندی کرده است که برای دست یافتن به عمق زخم‌ها باید از چرک و عفونت سطح گذشت و همه را بیرون ریخت؛ کدام زخم، کدام چرک، کدام عفونت، کدام عمق، کدام تیغ، این‌ها دیگر چیست؟ زخمی هم اگر روی بدن من باشد، چنگ گربه‌های چموش و گشنه خیابان است و لبه شکسته لیوان و آن‌ها هم عرض یکی دو روز ترمیم می‌شوند و در تمام این یکی دو روز ناهمواری بی‌رنگی باقی می‌مانند، آخر من اصلا خونی در رگ‌هایم باقی نمانده، چیزی توی این رگ‌ها جریان ندارد که حالا بخواهم پشت ماشین تایپ بنشینم و خون‌ریزی کنم عمو هم عزیز. خون را تو داشتی. آن قدر زیاد داشتی که آخرسر به جای کاغذهای ماشین تایپت روی دیوار و پنجره و میزتحریرت ریختی. من اطلاعات بی‌ربط و پراکنده و کم و زیادی که دارم چاره هیچ چیز نیست و روز بعد روز کم‌رنگ‌تر می‌شود. من هیچ گره‌ای را باز نمی‌کنم و هیچ گره کارآمدی نمی‌اندازم.



با این حال نمی‌فهمم چرا کماکان اجازه وجود داشتن‌ام لغو نمی‌شود و چرا این تکه‌ها هنوز به هم چسبیده‌اند.

۱۳۹۹/۲/۲

۱۳۵. آرزوی پرواز

دکمه‌های پیراهن را باز گذاشته بود. باد زیر چین‌های پیراهن‌ش می‌پیچید، انگار لابه‌لای تار و پود پرِ بال یک پرنده.

روی میز گوشه بالکن، روی کاغذ پاره‌ای نوشته بود:«برخاستن بی‌انگیزه، بیداری بی‌برنامه، خفتن بی‌رویا». کلمه‌ها پشت کاغذ جا انداخته بودند. بعد هم لابد رو کرده بود به کونه‌ی سیگارِ حالا روی زمین لهیده و اضافه کرده بود:«هرچند توضیحی بدهکار نیستم».

صدای زوزه باد که قشنگ در گوش پیچید و جاگیر شد، فکر کرد «این یکی آرزو برآورده شد، تنها آرزو»

۱۳۹۹/۱/۳۱

۱۳۴. به قول آن آقای پدر در فیلم انگل بهترین برنامه هیچ برنامه‌ای نداشتن است

برنامه‌ام برای بیست و سه سالگی این نبود که به‌جای اضافه وزن، کم‌بود وزن داشته باشم و نصف شب‌ها به سقفی که در تاریکی گم شده خیره بمانم تا خواب به سراغم بیاید؛ مثل زنی که روی تخت دراز کشیده تا شوهرش از روی آسفالت خیابان‌ها به خانه برگردد و وقتی مرد توی آشپزخانه تنها غذا می‌خورد، روی تخت تنها خوابش ببرد اما از آخرین باری که درست و به موقع خوابیدم آن‌قدر می‌گذرد که نمی‌توانم تخمین بزنم کی بوده. درست و به موقع خوابیدن. وقت درستی برای خوابیدن وجود دارد؟ موقع خواب؟ یک زمانی می‌گفتند باید ساعت نه شب بخوابیم، بعدتر شد ده، بعدتر شد دوازده، بعد یک اما هرگز کسی به ما نگفت حالا ساعت سه نصف شب – ساعتی که دقیقا احساس می‌کنی در میانه‌ی شب، در عمق شبانه روز قرار داری – وقت خواب است و اجازه داریم تا شروع چه‌چه پرنده‌ها یعنی حوالی چهار و سی دقیقه صبح بیدار بمانیم. کسی به ما این اجازه را نداد و ما هم فکر کردیم اجازه‌ش را نداریم و هیچ آدم درست و درمانی (و لطفا یکی به من بگوید این درست و درمان‌ها دقیقا چه کسانی هستند؟ همان بچه‌های مردم که حالا بزرگ‌تر شده‌اند؟ همان‌ها که برای خودشان کسی هستند در مقابل ما که برای خودمان هیچ‌کسی نیستیم؟) این وقت از شبانه روز کپه مرگ نمی‌گذارد، کماکان در بیست و سه سالگی و حتی بعدتر، در سی سالگی و سی و چند سالگی همین طور فکر کردیم.

این احتمالا عاقبت کودکی است که سقف آرزوهای پدرِ دل‌باخته‌ی قانونِ روزگاری راننده تاکسی و روزگاری ساندویچ‌پیچ‌اش کارمندی بوده. این احتمالا عاقبت کودکی است که با کمال میل و رضایت خاطر به‌جای مادرِ در بحبوحه‌ انقلاب و تثبیت پایه‌های قدرتِ حکومت جدیدْ نوجوان‌اش، شاگرد ممتاز همیشه درس‌خوان مدرسه بوده و به جای مادرِ به‌خاطر تحقیقات محلی از دانشگاه بازمانده‌اش سر جلسه کنکور دل پیچه گرفته، بیست دقیقه زودتر برگه را تحویل داده و تا خانه سیگار دود کرده است تا چند ماه بعدتر وقتی توی چشم‌های استاد نگاه می‌کند بفهمد چه‌‌قدر از مدرسه متنفر بوده و چند سال بعد ببیند به‌جای تمام آن دوازده سال، این پنج سال گند تا زیر حفره بینی بالا آمده و با خودش فکر کند این همه تلافی آن میل و اشتیاق آمیخته به اجبار بوده.

 این احتمالا عاقبت کودکی است سر سفره قاطی برنج فحاشی پدرش به مجری اخبار را قورت داده، جای آواز لب‌های بی‌صدای مادرش را وقت سابیدن ظرف‌ها خوانده و سینه‌اش با عطر رنگ فشره و گوگرد و فلفل و آتش و خون انباشته شده.

 برنامه‌ام برای بیست و سه سالگی این نبود که بعد از پنجاه و دو هفته روان‌درمانی، کماکان صورتم باغچه‌ی بادمجان‌هایم باشد و پهلوها و دنده‌هایم فرودگاه هوک‌هایم باشند و اولْ سرزنش‌گر خودم باشم و یقه‌ام را بگیرم؛ این احتمالا عاقبت نوه‌ی دو ارتشی بودن است؛ عاقبت رعیت بودن زیردست اربابی که چله تابستان، کله ظهر با تیپا در کون بیل می‌دهد دستت تا خاک را از این کپه رو آن کپه بریزی و وقتی چشمانت سیاهی رفت و پس افتادی زیر گوش‌ات می‌خواند تو که می‌دانی نباید زیر آفتاب کار کرد.

اصلا یادم نیست بیست و سه سالگی قرار بود چه شکلی باشد (کی قرار بود چه شکلی باشد؟ پنج سالگی، ده سالگی، هفده سالگی، بیست سالگی یا بیست و دو سالگی؟) اما این تصویر با هیچ شکلی سازگار نیست. این تصویر یک هیچ پراکنده است که رفته رفته چروکیده‌تر می‌شود و مثل قرص نفتالن لابه‌لای لباس‌ها و پتوهای چپیده توی چهار متر مربع انباری تاریک و نمور هر روز از روز قبل کوچک‌تر می‌شود، هر لحظه به ترس‌هایش شبیه‌تر می‌شود و مثل کاغذ زیر کاربن، خط به خط، ناخواسته و بی اختیار والدینش را تکرار می‌کند؛ چهار نعل از خودش می‌گریزد - و هیچ نمی‌داند خودش چه چیزی‌ست، چه کسی‌ست، سرگردان می‌گریزد - و همه‌چیز را میانه‌ صحرا رها می‌کند تا زیر شن‌های برخاسته از طوفان دفن شوند و فراموش.

 برنامه‌ام برای بیست و سه سالگی این نبود که نگارش جملات را فراموش کنم و دایره لغاتم آب برود و شپش ته جیبم قاپ بیاندازد و صدای آبشار را فراموش کرده باشم و رنگ رنگین کمان را به خاطر نیاورم و روستای رویاهای کودکی‌ام، شهر کوچک و جاده‌خاکی و بی‌آب و برقِ به آتشِ مشعل نورانیِ صنعتی نشده‌ رویاهای نوجوانی‌ام، شهر متروک و مخروبِ غبار آلود به خاکستر نشسته و زرد-آسمانِ جوانی‌ام باشد و وقتم را برای نوشتن جمله‌های بی سر و تهی بگذارم که ده‌تایی یک شاهی و صدتایی صنار و هزارتایی یک خروس قندی و صد هزارتایی یک نخ سیگار نیارزند و اول تا آخر ناله شب‌گیر و نک و نال باشند.

برنامه‌ام برای بیست و سه سالگی این نبود که جان بکنم برای سی چهل سالگی برنامه‌ای نداشته باشم که آن روزها از این بساط‌ها نداشته باشم.
 
حالا در بیست و سه سالگی دنبال چاقویی می‌گردم که فضا-زمان را بشکافد و مرا از این واقعیت موجود به واقعیت موجود دیگری ببرد که برنامه‌ام در آن‌جا انتشار این چند صد کلمه ساعت سه بعد از نیمه شب نباشد.

۱۳۹۹/۱/۲۹

۱۳۳. برای نوشتن این عنوان هم نزدیک بود به نمایش‌گر خیره شوم و توی خالی غوطه بخورم

عصر که روی تخت دراز کشیده بودم و کلمات پشت سیاهی پلک‌هایم می‌رقصیدند باید تن لشم را جمع می‌کردم و می‌نوشتم. آن وقت دیگر نمی‌نشستم به این‌قدر به صفحه خالی خیره شوم تا احساس کنم پشت کره چشم‌هایم را کاردک می‌کشند و توی خالی کش آمده از پس سر تا پیشانی غوطه نمی‌خوردم به دنبال جماعت کلماتی که همین چند ساعت پیش قرنطینه را شکانده بودند و هجوم آورده بودند توی شیارهای مغزم، پشت پلک‌ها ازدحام ایجاد کرده بودند و دیگر فرصت نمی‌کردم به خاطر بیاورم عادت دارم همه‌چیز را پشت گوش بیاندازم و اگر فوتبالیست بودم – هرچند نمی‌توانم فوتبالیست باشم آن‌قدر ریه‌هایم را با سیگار شستشو داده‌ام و آن‌قدر در هدایت توپ با پا بی‌عرضه‌ام و راستش را بخواهی هربار قرار شده به بهانه‌ای وسط زمین دنبال توپ بدوم و توپ چهل تیکه را لگدمال کنم خودم را گم کرده‌ام؛ یعنی نمی‌دانستم کجا ایستاده‌ام، چه کسی هستم، چرا آن‌جا هستم و باید چه کار کنم – حمله را به دقیقه نود و یک واگذار می‌کردم، آن هم در مسابقه‌ای بدون وقت تلف شده و دیگر مثل حالا کرم‌های سیاه و لزج از دیواره بطن چپ به دهانه آئورت نمی‌خزیدند و از آن‌جا صاف نمی‌رفتند پشت سیبک گلو و صعود نمی‌کردند پشت گونه‌ها و نمی‌خزیدند در کاسه چشم و نفوذ نمی‌کردند به بادامه‌ی مغز و پخش نمی‌شدند در شیارهای قشر مخ و توی سر من نمی‌لولیدند و مرا مجبور نمی‌کردند غر بزنم و چیزهایی بنویسم که قصد نوشتنشان را نداشته‌ام (راستش را بخواهی این‌ها همیشه راهی برای بیرون آمدن از حفره پری‌کاردیال قلب پیدا می‌کنند و بعد از آن یا مثل حالا سراغ یکی از سرخرگ‌ها می‌روند یا جذب جریان الکتریسیته سلول‌های عصبی می‌شوند و از مسیری که عصب واگ برایشان فراهم کرده اسب تورین را از دیوار مغز رد می‌کنند اما من دلم می‌خواهد این‌طور فکر کنم) ولی عصر روی تخت دراز کشیدم و به کش و قوس آمدن کلمات پشت سیاهی پلک‌هایم خیره شدم و خواب بی‌خبر زیر پلک‌هایم دوید و پرده صحنه نمایش را پایین کشید و مرا با خود برد تا من حالا بنشینم و به این فکر کنم که چه موجود تنبل و به دردنخوری هستم و نوشتن چند صد کلمه‌ی بیهوده را چه‌قدر طول می‌دهم و ای کاش هرگز سر کلاس اول دبستان نمی‌نشستم و خانم فکرآزاد الفبا یادم نمی‌داد و هرگز سر کلاس سوم دبستان نمی‌نشستم و خانم ابوالحسنی هر هفته یک انشاء مشق نمی‌کرد و ای کاش هرگز با فعل نوشتن آشنا نمی‌شدم.

عصری باید می‌نوشتم. آن وقت جای این خودخوری‌ها چند دقیقه‌ای خر برم می‌داشت و از خودم رضایت داشتم و خودم را برای خودم لوس می‌کردم و حالا هم منتظر بودم ببینم داگی جونز بالاخره کی قرار است بفهمد مامور ویژه دیل کوپر است و به این فکر می‌کردم که راه بلک لاج و وایت لاج را از کجا می‌توانم پیدا کنم. عصری باید می‌نوشتم.