۱۳۹۸/۸/۹

۱۲۴. مرنو


نامش اسد است. ماده است و بین ما هفتاد، هشتاد نر خوابگاه یکی است. لنگ ظهر و اواسط شب (که برای ما می‌شود یازده تا دوازده و نیم، یک) پشت پنجره‌ها رژه می‌رود، میو می‌کشد و گاهی از پنجره‌ی آشپزخانه می‌پرد داخل و گوشه‌ی راهرو کز می‌کند. خجالتی است و ترسو. آن‌قدر خجالتی که وقتی صدایش می‌زنی رویش را بر می‌گرداند و وقتی می‌فهمد نگاهش می‌کنی، صورتش را پشت دست‌ها پنهان می‌کند یا بر می‌گردد و کونش را هوا می‌کند؛ نه آن‌که بخواهد بی‌احترامی کند یا منظور بدی داشته باشد، نه. صرفا خجالت می‌کشد و این واکنش اسد به خجالت است. آن‌قدر می‌ترسد که یک شب دم سپیده، وقتی می‌خواستم یک تک‌پا تا مستراح بروم و بشاشم، پشت در اتاق نشسته بود و خیره به تاریکی به زندگی فکر می‌کرد، من هم از همه‌جا بی‌خبر در اتاق را باز کردم و اسد چنان از جا جهید و از زیر پای من جست زد و فرار کرد که شاش‌بند شدم. چیزی نمانده بود از ترس اسد قالب تهی کنم. عصرها وقتی کسی در اتاق نیست، پنجره اگر باز باشد، بدون آن‌که تنه‌اش به گلدان‌ها بخورد یا به چیزی آسیب بزند، وارد اتاق می‌شود و کف اتاق زل می‌زند به نقاشی‌های آویخته از دیوار، لباس‌های آویخته از تخت، کاغذ و کتاب‌های پخش زمین. کمی با خودش خلوت می‌کند. شاید به آرزوهای از دست رفته‌اش فکر می‌کند. به این‌که ای کاش در مدرسه علوم و فنون جادوگری گربه‌ها پذیرفته می‌شد و یاد می‌گرفت خودش را شبیه آدم‌ها کند تا لازم نباشد از این و آن پیشته و چخه و حرام‌زاده و بی‌وفا بشنود، لگد بخورد، استرس بریده شدن دم داشته باشد و برای لقمه‌ای غذا پشت پنجره‌ی یک مشت گشنه‌تر از خودش میومیو کند. یا شاید به یاری فکر می‌کند که رفت و نفهمید اسد چه افسونگر پر رمز و رازی است. به شبی که میومیوهای سرخوشانه‌ش خواب را از اهل خوابگاه گرفته بوده و به این‌که آن گربه نره‌ی بی‌شرف حالا با چه کسی لاس می‌زند. از همین فکر و خیال‌هاست حتما که انقدر لاغر شده و میلش هم به غذا نمی‌کشد. کلید که می‌اندازم و در را که باز می‌کنم، میوی زیر و نازکی می‌کشد، می‌پرد روی صندلی، بعد روی طاقچه و بعد از اتاق می‌زند بیرون. امروز هرچه‌قدر تعارفش کردم قبول نکرد بیاید داخل و گپی بزنیم. من هم از جا بلند نشدم راستش را بخواهید. راستش ترسیدم اسد دوباره بترسد و پا به فرار بگذارد. نمی‌خواستم آرامش نیم‌بندش را به‌هم بزنم اما حالا که فکر می‌کنم شاید با خودش گمان کرده تعارف‌هایش از این شابدالعظیمی‌هاست، وگرنه مرتیکه بلند می‌شد و احترامی می‌گذاشت. شاید فردا کمی شیر برایش خریدم. چای که دوست ندارد علی‌الظاهر.

۱۳۹۸/۷/۲۷

۱۲۳. این در رو که باز کنی، پشت اون یکی در نه، پشتی‌ش

داشتم فکر می‌کردم دلم می‌خواد چه جوری بمیرم؟ نهایتا به این نتیجه رسیدم می‌خوام بقیه عذاب بکشن.

الان هم که داشتم این رو می‌نوشتم فکر کردم دیدم می‌خوام از مسئولیت‌هام در برم. مثلا وقتی دارم تخمه می‌خورم، خسته که می‌شم می‌گم این رو بذارید کنار، وظیفه‌ام شد. یا بدم نمی‌آد اگه چیزی رو خراب کردم گم و گورش کنم. یه تیکه شیکستنی تو محل کار مثلا، یا یه تیکه کاغذ که گرفتم از روش چیزی رو بخونم. مردن هم همون. دلم نمی‌خواد مسئولیت مرگم رو خودم گردن بگیرم. دوست دارم ماشین بهم بزنه‌. دلم می‌خواد یه لبه‌ی خیلی بلند وایسم دوستم از پشت بگه پخ، بترسم واقعا، یه قدم بپرم جلو و برم ته دره؛ سقوط آزاد. یا یه لبه‌ی بلندی راه برم پام سر بخوره بیافتم اول پس سرم لب جدول بشکافه بعد از یه ارتفاعی بیافتم؛ اما مشخص باشه لیز خوردم خودم رو ننداختم، یه کم اون طرف‌تر پوست موز پیدا کنن رو زمین. آره خلاصه؛ دلم می‌خواد مسئولیت مرگم رو کس دیگه‌ای به عهده بگیره. این حتا تو مورد لیز خوردن هم صادقه؛ بالاخره یکی اون پوست موز رو انداخته اون‌جا.

کلا مظلوم‌نمام. تقصیری هم ندارم. مظلوم‌نمایی دیدم، مظلوم‌نمایی در می‌آرم. چون می‌گن خون بر شمشیر پیروز است و اونی که خونش به شمشیر بود و پیروز شد، مظلوم بود. منم می‌خوام خونم پیروز بشه. نمی‌خوام مقتولی باشم که قاتل خودشه. می‌خوام وقتی مردم بگن آخی، دیدی مرد؟ واقعا حیف نیست من بمیرم؟ می‌خوام خودمم دلم بسوزه.

داشتم به این‌که چه جوری دوست دارم بمیرم فکر می‌کردم. از دیشب. امشب نشستم پشت پنجره اما نرفتم اون سمت میله‌ها راحت لم بدم پاهام رو آویزون کنم. ترسیدم دلم بخواد بپرم. نمی‌شد هم گفت سر خورده، حتی اگه پام سر می‌خورد.

۱۳۹۸/۷/۱۵

۱۲۲. واو معدوله

پرسیدم «و؟» چون خیلی‌چیزها برایم تکراری، بدیهی و حوصله سرآور به نظر می‌رسید. مثل وقتی که کسی مدت‌ها حرف می‌زند و آخر سر، سکوت که می‌کند، توی چشم‌هایت که نگاه می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد، دست می‌برد سمت پاکت سیگارش، به نظرت می‌‌رسد تمام این‌ها که گفت مزخرفی بیش نبود و طرف هیچ‌چیز نگفته؛ این همه فک جنبانده که آخر هیچ، با خودت می‌گویی همه‌اش برای همین بود؟ صدایت را صاف می‌کنی و خیلی ساده می‌پرسی «و؟» به امید آن‌که طرف کار نیمه‌تمامش را به سرانجامی برساند اما از این خبرها نیست. چه می‌بینی؟ سری که بالا آمده، با تعجب یا بی‌تفاوتی نگاهت می‌کند و می‌گوید «همین دیگر، هیچ» (که خب تو هم احتمالا با خودت فکر می‌کنی هیچ و درد، هیچ و زهرمار، مرض، کوفت).

شرایط دیگری هم وجود دارد که این «و؟» پرسیده می‌شود و آن هم وقتی است که از شنیدن سیر نمی‌شوی. موضوع صحبت هر چه باشد اهمیتی ندارد و تو صرفا می‌خواهی بیش‌تر بشنوی، بیش‌تر بدانی، از زیر و بم ماجرا خبردار شوی؛ همان‌قدر هم از زیر و بم صدای گوینده. وقت‌هایی که به خود می‌بالی و کیف می‌کنی بدون پرداخت یک پول سیاه، مخاطب تنهای غریب مانده‌ترین ساز دوران باشی - متحیر از آن‌که چنین صدایی پشت حنجره‌ای به آن کوچکی چه طور پنهان شده؟ این وقت‌ها چشم‌هایت از حدقه بیرون می‌زند، کمرت را صاف می‌کنی، کمی به جلو خم می‌شوی، نمایشگر موبایلت را به سمت سطح چوبی میز می‌چرخانی، صفحه ساعت را زیر دست دیگرت پنهان می‌کنی، با انگشت سبابه به دیگران اشاره می‌کنی ساکت و منتظر باشند، بزرگ‌ترین علامت سوال را پیدا می‌کنی، تمام ریه‌ات را از هوا پر می‌کنی و با کنجکاوی می‌پرسی «و؟».

۱۲۱. دو تا هم بخوره تو گوشم آدم نمی‌شم

‏اول از روزمره بدت می‌آد، بعد افسرده می‌شی و تو روزمرگی اختلال ایجاد می‌شه، بعد دچار روزمرگی تازه‌ای می‌شی که حتی از اون چیزی که ازش بدت می‌اومد بدتره؛ دیگه هیچ کاری نمی‌کنی، زندگیت رو می‌ندازی عقب، می‌ری ته چاه و همون‌جا چمباتمه می‌زنی. روزمرِّگی و روزْمرگی. حالا از روزمرگی، خودت و همه‌چی بدت می‌آد.‏

خسته می‌شی، از این وضع، از این سکون، از این روزمرگی کثافت که دست بردار نیست، همیشه راهی برای دست انداختن به یقه‌ت پیدا می‌کنه و هربار آزاردهنده‌تر از قبله. می‌خوای تکون بخوری. نمی‌تونی. این ته چاه بدنت خشکیده، زانوهات صاف نمی‌شه، کمرت خم می‌مونه. جا نیست بلند شی.‏

با هزار بدبختی، انگشت‌های دردناکت رو بند می‌کنی به درزهای ته چاه. خودت رو می‌کشی بالا، اما تنت جون نداره، باز می‌افتی. جمع و جور می‌شی و دوباره، یه کم می‌ری بالا و باز می‌افتی. هر بار یه کم بیش‌تر می‌ری بالاتر.

‏یه بار اون وسط نگاه می‌کنی به بالا، به دهنه‌ی چاه. هیچی معلوم نیست. یا شبه، یا چاه خیلی بلنده، یا در چاه بسته‌س. اول دل می‌بندی که شبه. یه مدت می‌گذره می‌بینی نه، روشن بشو نیست. می‌گی حتما خیلی بلنده. بی‌خیال، زور نزنم، نمی‌رسم.

‏یه‌جایی از این مرحله هم رد می‌شی. می‌گی نکنه در بسته‌س بابا؟ اصلا خیلی هم بلند، انقد می‌رم بالا که برسم به در. امیدواری که بتونی در چاه رو بزنی کنار و بیای بیرون. 
این لوپ تا ابد تکرار می‌شه انگار، یا به نظر می‌رسه که تکرار می‌شه.

‏من هنوز نرسیدم به دهنه‌ی چاه. می‌تونم بهش فکر کنم اما. می‌تونم به این فکر کنم که روی در، سنگ گذاشته باشن؛ به این‌که در رو با میخ تثبیت کرده باشن. به اینکه وقتی با مشت کوبیدم به در، تکون نخوره، باز نشه. این‌که فریاد بزنم و کسی نشنوه که بیاد در رو از بیرون باز کنه. می‌تونم بترسم.‏ امیدوارم این طوری نشه. اگه شد چی؟ نمی‌دونم. واقعا نمی‌دونم. دیگه نمی‌فهمم چرا باید کاری کرد اون موقع.

حالا اما از این وضع متنفرم. می‌خوام یه تغییری کنم. می‌خوام یه زوری بزنم. راه بیافتم. پام رو از توی گل بکشم بیرون. می‌خوام برم برسم به آب تمیز. جمع و جور کردن اما خیلی برام سخته. هر بار راه می‌افتم چند قدم اون‌طرف‌تر دوباره یه باتلاقی هست؛ دوباره یه کوفتی هست که زمین‌گیرت کنه. انقدر که یه جا بیافتی و فقط یه حفره باشی، زل زده به آسمونی که هیچی توش نیست.

«اه، جمع کن خودتو. اه، بس کن. اه، چه.قدر تو بی عرضه‌ای بچه. اه، مرتیکه تن لش. اه، این مسخره‌بازیا دیگه چیه؟ اه، اه، اه، اه. خاک بر سرت کنن دو کلمه نمی‌تونی حرف بزنی عین آدم. از پس یه کار درست بر نمی‌آی حتی. دیدی همه رفتن تو عقب موندی؟ دیدی نمی‌تونی؟ دیدی؟» و هزارتا فریاد دیگه. همه‌ توی سرت. همه با صدای خود خودت.


این صرفا یه بخشه از اون چیزی که من هرروز درگیرشم؛ مدت‌هاست، سال‌ها. یه وقت‌هایی احساس می‌کنم دارم می‌پوسم، دارم می‌گندم، بوی تعفن می‌دم. صرقا حالا می‌تونم انقد واضح‌تر و انقد عمومی‌تر درباره‌ش بنویسم. حالا که کلی تلاش کردم از گفتنشون نترسم، خجالت نکشم، اون صدای سرزنش‌گری که بهم می‌گه نوشتن این‌ها جندگی توجهه، غر و ناله‌ی الکیه، حوصله‌ی بقیه رو سر می‌بره، کسی دوست نداره این چیزا رو بخونه، فکر کردی که چی داری اینا رو می‌نویسی رو نادیده بگیرم و بذارم دوتا چک بخوابونه تو گوشم. چون واقعا سخته.

حوصله‌ام نمی‌کشه بیش‌تر توضیح بدم، همین.