۱۴۰۳/۵/۲۲

۱۶۷. بیرون از دست رفته

 

Rhys Knight - Resting

    این هم بیرونی که به لعنت خدا نمی‌ارزد. آن تو هم به لعنت خدا نمی‌ارزد. توی بیرون هم به لعنت خدا نمی‌ارزد. اما آخر چاره چیست؟ بالاخره تو یا بیرون یکی را باید انتخاب کرد و این‌جا و آن‌جا دنبال لعن خدا گشت و پیدایش هم نکرد چون ارزشش را ندارد و وقتی ارزشش را ندارد نیست اصلا که بخواهد جایی پنهان شده باشد تا پیدا شود و حواله دادش و فهمید نمی‌ارزید. قبل‌تر که بالای سر کتری ایستاده بود منتظر جوشیدن آب توی فکرهاش پی بهانه می‌گشت و چنان لای بهانه‌ها گم شد پاک فراموش کرد اگر آب بفهمد انتظارش را می‌کشی معطلت می‌کند و مثل این چند ماه گذشته حتی یک قطره باران نمی‌بارد یا مثل حالا اندازه شش استکان کمر باریک را سی دقیقه، سه ربعی لفت می‌دهد برای قل زدن و هی همین‌طور زل زل به آب بی تعجب از این همه وقت گذشته و شاید ته دلش یک کمی راضی از این همه وقت گذشته می‌نگریست و می‌دید خب توی یخچال چیزهایی برای خوردن پیدا می‌شود و باید خوردشان وگرنه فاسد خواهند شد و حیف و هدر است، هیچ‌کدام از لامپ‌ها هم نسوخته‌اند و وسیله‌ای از کار نیافتاده. حوصله هم ندارد با کسی تماس بگیرد و کسی را ملاقات کند توی این گرما و کسی هم حوصله ندارد او را ملاقات کند توی این گرما و این‌جا هم اصلا جایی نیست که بخواهد کسی را توش دعوت کند و اگر هم بخواهد چه کسی را اصلا دعوت کند تا بعد بزند بیرون و مایحتاج پذیرایی تهیه کند. پس بهتر بود بماند تو و چایش را بنوشد و همین طور که چای می‌نوشد با خودش مرور کند چه قدر خوب است حالا و این‌جا بودن و آن وقت آن بیرون نبودن. منتهی باید می‌رفت بیرون چون نمی‌شود همه‌ش داخل بود و داخل نشست و داخل ایستاد و فقط می‌شود همه‌ش داخل خوابید چون اصلا نمی‌شود بیرون خوابید. می‌شود گاهی بیرون نشست و بیش‌تر بیرون ایستاد و می‌بایست این‌طور باشد. تازه اگر همه‌ش داخل بشیند و بایستد و بخوابد گوشتش فاسد می‌شود و استخوان‌هاش می‌پوسد و پوستش می‌چروکد. بعد هم اگر نرود بیرون، آن هم توی این اوضاع که برق نیست و اینترنت مثل کش تمبان شل و در رفته هی قطع می‌شود، اگر با این وضعْ به خصوص نرود بیرون و یک وقت دنیا به آخر رسیده باشد و یا کسی توی دنیا باقی نمانده باشد یا تمام هم‌شهری‌ها تصمیم گرفته باشند کوچ کنند و از شهر بزنند بیرون یا بیماری مسری کشنده‌ای به جانشان افتاده باشد و یکی یکی دمار از روزگارشان در آورده باشد و یا حالا به هر نحوی دیگر شهر متروکه شده باشد و مانده باشد او و خود او، از کجا می‌خواهد بفهمد و این پیروزی بزرگ را جشن بگیرد؟ از کجا می‌خواهد بفهمد بالاخره به مراد دلش رسیده و خودش مانده و یک شهر تک و تنها بی هیچ مزاحم و بی هیچ سرخر و بی هیچ چشم فضول که هی بگردد توی لباس‌هاش و ریش‌هاش و چشم و ابروهاش و کلید کند به آهنگ دم و بازدمش و حریصانه بوی سیگار و عطر و تن و عرق ظهرمانده‌ش را توی منخرین بکشد تا مگر بتواند چیزی، چیزکی از زندگی او بکشد بیرون و سر در بیاورد این هیبت مقابل دیدگانش با آن وضع غریب نیم‌قوز و تو رفته چی هست و چی نیست و حسرت بخورد نمی‌تواند ناخن‌هاش را بکند توی تنش و فکر فرصت باشد تا ناخن‌هاش را بکند توی تنش در حالی که او نشسته یا ایستاده و قطعا نخوابیده یا اگر چرتش برده و خوابیده دیگر قطع به یقین دراز نکشیده و به خارش پهلوی چپش فکر می‌کند یا حواسش رفته به پشه گزیدگی روی انشعاب رگ انگشت شست و انگشت اجازه‌ش یا توی خیالش تبدیل شده به اسید معده‌ی ترشح شده روی غذای شب مانده و ظهر بلعیده، در حال تجزیه اجزا جویده شده طعام یاد شده و زور می‌زند بفهمد اگر او به جای خودش اسید معده‌ش بود از فرایند هضم لذت می‌برد یا مثل خودش نسبت به عمل خوردن برایش فرقی نداشت یا اصلا به همان اندازه علی السویگی لمباندن غذا برای خودش، حالش از ریخته شدن روی غذا و بخار کردنش به هم می‌خورد و اگر این آخری بود به هم خوردن حال اسید معده چه طوری می‌توانست باشد مخصوصا وقتی خود اسید معده توی حال به هم خوردن یک کاره‌ای هست و حضور دارد و بدون او اصلا نمی‌شود؟ بالاخره یک جایی باید از خانه بیرون بزند تا بداند تمام ساختمان‌ها برای او باقی مانده‌اند و می‌تواند هر جایی دلش خواست سرک بکشد و هر جا دلش خواست بشاشد و هر جا خسته شد بخوابد اصلا و دیگر مجبور نباشد فقط داخل بخوابد و بتواند بیرون بخوابد یا اصلا بتوان توی بیرون بخوابد یا دست کم دیگر بتواند هر داخلی که دلش خواست و دم دستش بود به محض خستگی بخوابد و مجبور نباشد همه جا را پشت سر بگذارد تا به داخل به خصوصی برسد و بخوابد با آن همه خستگی و خوابِ بدتر از قلاده سگ به گردنش افتاده و هی همه‌جا خواب‌آلودگی را با خودش بکشد این طرف و آن طرف انگار که خواب مرگِ همیشه منتظر و همراه و در آستانه و رخ نداده و حتما رخ دهنده باشد.
 
    هرچند ترس‌ها و نگرانی‌هایی هم وجود دارد. مثلا اگر غذاهای توی شهر تمام شود باید چه طور خودش را سیر کند مخصوصا وقتی هرچه‌قدر هم خودش را جای اسید معده بگذارد نمی‌تواند سنگ و سیمان و چوب را هضم کند و جای غذا به تنش قالب کند حتی اگر فرض محال بگیرد وقتی خودش را جای دندان می‌گذارد بتواند این سنگ و سیمان را بجود و برای عملیات اسید معده آماده‌شان کند هرچند می‌تواند نگرانی بی خودی باشد چون بالاخره هر چه قدر خودش را جای اسید معده بگذارد باز دست آخر اسید معده که نیست و درست نمی‌داند اسید معده چیست و چه طوری است و او درباره خودش هم ابهامات و اشتباهاتی دارد و بعید نیست که سهل است و یقین است که قطعی است نمی‌تواند هرگز درست و دقیق بداند اسید معده چه طوری است و در شرایط به خصوص چه رفتاری ازش سر می‌زند و از پس چه کارهایی بر می‌آید و بر نمی‌آید و ممکن است توانایی‌های به خصوص خودش در وقت اسید معده بودن از یادش رفته باشد همان طور که توانایی‌های به خصوص خودشِ خودش هم از یادش می‌رود گاهی و بعضی رفته است اصلا و چنان هم رفته که انگار اصلا از اول نبوده و شاید دیگر اصلا نباشد اما خب نمی‌داند هست یا نه چون یادش نمی‌آید که چه چیزی از یادش رفته است و این هم البته بدیهی است چون اگر یادش می‌آمد که چه چیزی از یادش رفته است که از یادش نرفته بود و به یادش مانده بود و اتفاقا آن وقت قطعی‌تر می‌توانست بداند از یادش نرفته بلکه از دستش داده و دیگر نداردش و روزگاری داشته‌اش مثل آن چیزهایی که دیگر ندارد یا آن چیزهایی که هرگز نداشته. اگر نیروهای نظامی دشمن برای تصرف شهر حمله کنند از کجا باید سلاح و لجستیک تامین کند تا مانع تجاوزشان به شهر شود؟ هرچه نباشد این‌جا شهر اوست حتا همین حالا که دیگران هم تویش هستند و بعدتر که دیگران نباشند خیلی بیش‌تر شهر اوست و شهر اوست فقط آن وقت و نه او و دیگران. حالا شاید بتواند یک‌جایی را کم‌تر بگذارد و از زیر چیزی فرار کند و مسئولیتش را بیاندازد گردن بقیه و خودش سیگار بکشد و بگوید این لامصب‌ها بلد نیستند لنگش کنند و اگر خودش توی گود بود جوری کمر دشمن را به خاک می‌کشید که دیگر هوای چنین غلط‌هایی به خیالش نزند اما وقتی فقط شهر او باشد مجبور است جوری کمر دشمن را به خاک بکشد که دیگر هوای چنین غلط‌هایی به خیالش نزند چون خودمانیم یک بار بتواند جلوی آن بی‌همه‌چیزها دوام بیاورد و توی شهر راهشان ندهد یا اگر راهشان داد بعدش بیاندازدشان بیرون اما اگر بعد ماجرا آن‌ها رفتند و جای این‌که پشت سرشان را نگاه نکنند به پشت سر نگاه کردند و برگشتند دیگر دفعه دوم نمی‌تواند از پسشان بر بیاید و دفعه دوم هم فرض محال بتواند دفعه سوم که اصلا نمی‌تواند و یک جایی بالاخره وا می‌دهد یا خطایی می‌کند و یک جوری یک جایی یک سوتی می‌دهد و شهر می‌افتد دست دشمن و او می‌شود اسیر جنگی تازه اگر شانس بیاورد به عنوان درس عبرت سرش را به دستش ندوزند و در میدان اصلی شهر آویزانش نکنند برای زهر چشم گرفتن از دیگران هرچند حالا که بیش‌تر فکر می‌کند بعید است توی شهر جایی علمش کنند یا اصلا بعید است به خاطر زهر چشم و درس عبرت کاری باهاش بکنند. شهر خالی از سکنه به آینه عبرت نیازی ندارد و دشمن اگر او را بکشد حتما فقط به منظور کاستن از آمار نان مفت خورهاست چون به هر حال باید آب و نان اسیر را داد و یک جایی برای اسارتش فراهم کرد و این‌ها همه هزینه‌بر است و هزینه اضافه هم که ضرر است و بهتر است مهمان صاحبخانه را بیرون کند تا راحت‌تر بتواند مفت مفت کیف ببرد چه رسد به وقتی خودش صاحبخانه می‌شود و باید چیزی از جیب هم بدهد تا خانه سر پا بماند. آن وقت مهمان هم دعوت نمی‌کند چه رسد به تامین آب و دانه یک سر خر اضافه. اصلا چرا باید نگران حمله دشمن باشد؟ شهر خالی از سکنه به چه کار دشمن می‌آید که بخواهد حمله هم بکند و تصرف هم بکند و فکری به حال زنده و مرده او هم بکند و هزینه هم روی دست خودش بگذارد و قوز بالای قوز درست کند برای خودش توی این وانفسا؟ انگار خودش کم بدبختی دارد. نه. نمی‌کند. حمله‌ای در کار نخواهد بود. تازه اگر باشد او توی سکوت شهر خالی می‌تواند از فرسنگ‌ها دورتر لرزش زمین را زیرپاش احساس کند و صدای عربده‌های سربازان را توی گوش‌هاش بشنود و پا به فرار بگذارد و چون یک نفر است سر و صدایی هم ندارد و شک هیچ کسی را بر نمی‌انگیزد. آره. این طور بهتر است. بباید اصلا نگرانش نباشد.
 
    اما بدتر از همه این‌ها اگر هم‌شهری‌هاش تصمیم بگیرند به شهر بازگردند و شهر را از چنگ او در بیاورند باید دوباره بخزد توی اتاقک کوچک و تنگ و گرفته‌اش و بزند بیرون تا ببیند رفته‌اند یا هنوز مانده‌اند و نمی‌روند مثل همین حالا؟ نه. نباید به آمدنشان فکر کند. نباید به رفتنشان فکر کند. نباید به بودنشان، نبودنشان، به بود و نبودشان نباید به اجتماع نباید به افتراق نباید به هجوم نباید به مرده‌ها نباید به زنده‌ها نباید بیرون اصلا برود. همین جا بهتر است. همین بالای سر گاز بایستد و از توی پنجره بیرون را بپاید تا وقتی به لعنت خدا بیارزد که این بیرون هم اصلا به لعنت خدا نمی‌ارزد. بدتر از تو که به لعنت خدا نمی‌ارزد و توی بیرون که به لعنت خدا نمی‌ارزد.
__________
تصویر: Rhys Knight - Resting

۱۶۶. من یک هذیان‌ام

 

‌Bernardo Benini - I'm going Crazy

    حالا دیگر مطمئن‌ام چیز زیادی بارم نیست. آدمی که چیزی بارش نیست توقعی هم نمی‌تواند داشته باشد از زندگی. یعنی دیگر به خودش می‌قبولاند مال دندان گیری نیست و کاری از عهده‌اش بر نمی‌آید و زندگیش همین است که هست. خسته و گندیده. از سر کار بر می‌گردد به خانه و خسته می‌خوابد، از خواب خسته بیدار می‌شود و ناشتا به سوی کار راه می‌افتد و ناشتا کار می‌کند  و ناشتا کارش را تمام می‌کند و ناشتا به خانه بر می‌گردد و از فرط خستگی می‌خوابد و گاهی روزها فراموش می‌کند یک جرعه آب بنوشد یا یک لقمه غذا بخورد. همین‌طور به زنده ماندن ادامه می‌دهد. همه حرف‌هاش باسمه‌ای و تکراری است و چیز تازه‌ای ندارد که بگوید. خودش را نمی‌شناسد. اطرافش را نمی‌شناسد. لباس‌هاش را نمی‌شناسد و اگر کسی از او بخواهد خودش را معرفی کند با یک سکوت و خیرگی طولانی جوابش را می‌دهد. این بهترین توضیحی است که می‌تواند از خودش داشته باشد. هیچ چیز نگفتن دقت بیش‌تری دارد تا گفتن هیچ چیز. چون در گفتن بالاخره چیزی را داری می‌گویی حتی اگر همین هیچ باشد اما اگر همین هیچ را هم نگویی یعنی دقیقا هیچ چیزی نیستی و این هیچ چیزی نبودن دقیقا همان چیزی است که هستی. همان طور که نمی‌دانم خودم کی هستم و همان طور که نمی‌دانم زندگی چیست و همان طور که نمی‌دانم آدم‌ها چی هستند و همان طور که نمی‌دانم روابط انسانی یعنی چی و همان طور که اصلا هیچ چیز نمی‌دانم، همان طور که خود را می‌دانم و همان طور که خودم را می‌شناسم. یک سکوت طولانی مطلق و یک خیرگی نه به چشمان پرسشگر. به جایی توی سر پرسشگر. من کی هستم؟ تو کی هستی؟ کجا باید دنبال تو بگردم که پیدا کنم تو را؟ اگر کسی از من بپرسد که کی هستم باید از خودش بپرسم که تو کیستی تا بتوانم متوجه شوم منظورش از این پرسش چیست. بعد که پاسخش را شنیدم می‌توانم بگویم من هم این طور هستم و آن طور هستم. من هم فلان کار را می‌کنم و بسار کار را می‌کنم. این‌ها همه تکرار می‌شود و دقیقا مثل آینه‌ای که به گردنم آویزان است تکرار همان چیزی است که پرسشگر پاسخگو به من تحویل داده است. چون من هم این طور هستم هم آن طور هستم و نه این طور هستم و نه آن طور هستم و هم فلان کار و بسار کار را می‌کنم و اصلا فلان کار و بسار کار را نمی‌کنم. چون توی این چیزها ما همه شبیه هم هستیم و سر و تهش را بزنی همه همین یک چیز هستیم و همه‌مان همین چیزها هستیم.

 

     پس اگر کسی از من بپرسد کیستی از او می‌پرسم او کیست و بعد از شنیدن پاسخش یک خیرگی مطلق با سکوتی ابدی تحویلش می‌دهم. این بهترین پاسخی است که می‌توان داد. این بهترین توصیف از من است چون درگیر هیچ کلمه‌ای نمی‌شود. من کیستم‌؟ مگر اصلا می‌شود با کلمه‌ها توضیح داد که من کیستم یا تو کی هستی؟ من را حتی کارهام هم به خودم نمی‌شناسانند چون ممکن است حالا کاری بکنم و بعد کار دیگری بکنم و یک جا تصمیمی بگیرم و یک جا تصمیم دیگری بگیرم و همه این‌ها می‌توانند شبیه هم باشند و همه این‌ها می‌توانند با هم متفاوت باشند پس هیچ کدام نمی‌توانند به من بگویند که من کی هستم و حتی نمی‌توانند بگویند من در آن لحظه چه کسی بوده‌ام چون اگر در آن لحظه هم کسی بوده‌ام اطمینان نداشتم چه کسی هستم و می‌توانستم کس دیگری باشم چون می‌توانستم کار دیگری بکنم یا می‌توانستم کسی باشم که کار دیگری می‌کند اما آن کار را نکرده و این کار را کرده و اگر کسی باشم که در این شرایط این کار را می‌کند اما این بار در این شرایط این کار را نکرده و آن کار را کرده یا اصلا هیچ کاری نکرده آن وقت من کیستم؟ کسی که در این شرایط این کار را می‌کند یا کسی که در این شرایط این کار را نمی‌کند یا کسی که در این شرایط نه این کار را بلکه آن کار را می‌کند یا کسی که در این شرایط کاری نمی‌کند؟ و تو چه طور می‌دانی چه کسی هستی؟ چه طور می‌دانی این کاری که می‌کنی و این حرفی که می‌زنی این طور است و آن طور است و اگر رنگ دیوار پشت سر نفر رو به رویی تو به جای زرد آبی باشد این کار را هنوز می‌کنی یا فردا هم فکر می‌کنی باید همین کاری را بکنی که دیروز کردی یا بهتر است این کار را نکنی یا ای کاش این کار را نمی‌کردی و از این به بعد دیگر این کار را نمی‌کنی؟

 

    به این‌ها فکر می‌کنم و به سیگارم پک می‌زنم و این‌ها را می‌نویسم و توی سرم با موسیقی می‌رقصم و خیال می‌کنم آدم‌های زیبا احاطه‌ام کرده‌اند و در حال خودم نیستم اما این‌جا نشسته‌ام پشت یک صفحه از نور و می‌نویسم و جز انگشت‌هام چیزی در بدنم تکان نمی‌خورد و در حال خودم هستم و آدم‌ها احاطه‌ام نکرده‌اند و این‌ها که روی این میز و آن میز نشسته‌اند اگر درست یادم باشد نه همه زیبایند نه همه زشت‌اند نه همه معمولی و من کی هستم؟ آن رقاصی که توی سرم می‌رقصد و از نفس افتاده اما ادامه می‌دهد یا این کسی که پشت میز نشسته و این‌ها را می‌نویسد؟ و وقت نوشتن این‌ها آیا یک نویسنده‌ام یا فقط الفبا بلدم و خواندن نوشتن می‌دانم؟ من خودم را نمی‌شناسم و خودم را پیدا نمی‌کنم و نمی‌دانم این کلمه کدام است و آن کلمه کدام است. من نه سوادی دارم نه مادیاتی دارم نه معنویاتی دارم و نمی‌توانم هیچ توضیحی از خودم ارائه بدهم. اگر کارهایی که کرده‌ام من را به من تبدیل می‌کنند کارهایی که می‌خواستم انجام بدهم و انجام ندادم یا کارهایی که انجام داده‌ام و انجام نمی‌دهم یا کارهایی که می‌خواستم انجام بدهم و نتوانستم انجام بدهم یا کارهایی که انجام داده‌ام و حالا دیگر انجام نمی‌دهم و دیگر هم انجام نخواهم داد و دلم نمی‌خواهد به یاد بیاورم انجام داده‌ام یا از انجام دادنشان پشیمان هستم من را چه کار می‌کنند؟ اگر می‌توانستم آن کارهایی که می‌خواستم انجام بدهم اما نتوانستم انجام بدهم را انجام می‌دادم حالا کس دیگری بودم یا فقط همین بودم که هستم با کارهای انجام داده دیگری که شاید باز آرزو می‌کردم انجامشان نداده بودم؟

 

    من به رب گوجه‌ی توی تابه نگاه می‌کنم وقت تفتیده شدن پیش از شکسته شدن تخم‌مرغ‌ها و با خودم فکر می‌کنم این می‌تواند خون در حال جوشیدن من باشد و با خودم فکر می‌کنم می‌توانم آدم‌ها را بکشم و خونشان را از رگ‌هایشان بکشم بیرون و بریزم توی این تابه و باهاش صبحانه درست کنم به جای رب گوجه و با خودم فکر می‌کنم دلم می‌خواهد چه کسی را بکشم و آن کس را چه طور بکشم با مشت یا با چاقو یا با اسلحه یا با کوبیدنش سرش توی دیوار یا با خفه کردنش یا با غرق کردنش یا با کوبیدن چکش توی سرش یا با تماشای دردی که از بیرون کشیده شدن کره چشمش از حدقه با چنگال می‌کشد یا روشی خیلی تازه‌تر - و اگر این کسی که می‌کشم را از روی خشم و نفرت کشته باشم آیا دلم راضی خواهد شد با خونش صبحانه و نوشیدنی درست کنم و اگر این آدمی که می‌خواهم بکشم را دوست داشته باشم چه طور دلم می‌آید با خونش چیزی درست کنم و اگر این آدمی که می‌کشم را اصلا نشناسم و اتفاقی توی خیابان پیداش کرده باشم چه طور می‌توام خونش را بخورم؟ بعد تخم مرغ‌ها را می‌شکنم توی تابه و پای سفره می‌نشینم و به کشتن کسی فکر نمی‌کنم یا فکر می‌کنم اگر خون فلانی توی این تابه بود لای این تخم‌مرغ‌ها الان این غذا چه مزه‌ای می‌توانست داشته باشد و دست آخر هیچ کسی را نمی‌کشم و من کسی هستم که کسی را نمی‌کشد پس من می‌دانم که یک قاتل نیستم. اما اگر یک روز کسی را بکشم چه؟ و اگر یک روز وقتی به کشتن کسی فکر نکنم ولی کسی را بکشم چه؟ و اگر خون کسی را که کشته‌ام از رگ‌هاش بیرون نکشم و با خونش صبحانه درست نکنم چه؟ اگر وقت کشتن کسی به تاکوتا و فاگ باخ فکر کنم و نه به قتل آیا من باز یک قاتل هستم یا یک هنرمند که اقتباسش از قطعه‌ای موسیقایی را اجرا می‌کند؟ و اگر من خودم را یک هنرمند بدانم و تو مرا یک قاتل بدانی یا من خودم را یک قاتل بدانم و تو مرا یک هنرمند بدانی چه؟

    پس اگر از من بپرسی من چه کسی هستم به تو زل خواهم زد و سکوت خواهم کرد و هیچ چیز نخواهم گفت چون این بیش‌تر از هر چیز دیگری به تو می‌گوید که من کی هستم. هذیان بزرگ دنیا در قالب این تن و یک نام قراردادی. 

_____________

 تصویر: Bernardino Benini - I'm going crazy