__________
تصویر: Rhys Knight - Resting
حالا دیگر مطمئنام چیز زیادی بارم
نیست. آدمی که چیزی بارش نیست توقعی هم نمیتواند داشته باشد از زندگی. یعنی دیگر
به خودش میقبولاند مال دندان گیری نیست و کاری از عهدهاش بر نمیآید و زندگیش
همین است که هست. خسته و گندیده. از سر کار بر میگردد به خانه و خسته میخوابد،
از خواب خسته بیدار میشود و ناشتا به سوی کار راه میافتد و ناشتا کار میکند و ناشتا کارش را تمام میکند و ناشتا به خانه
بر میگردد و از فرط خستگی میخوابد و گاهی روزها فراموش میکند یک جرعه آب بنوشد
یا یک لقمه غذا بخورد. همینطور به زنده ماندن ادامه میدهد. همه حرفهاش باسمهای
و تکراری است و چیز تازهای ندارد که بگوید. خودش را نمیشناسد. اطرافش را نمیشناسد.
لباسهاش را نمیشناسد و اگر کسی از او بخواهد خودش را معرفی کند با یک سکوت و
خیرگی طولانی جوابش را میدهد. این بهترین توضیحی است که میتواند از خودش داشته
باشد. هیچ چیز نگفتن دقت بیشتری دارد تا گفتن هیچ چیز. چون در گفتن بالاخره چیزی
را داری میگویی حتی اگر همین هیچ باشد اما اگر همین هیچ را هم نگویی یعنی دقیقا
هیچ چیزی نیستی و این هیچ چیزی نبودن دقیقا همان چیزی است که هستی. همان طور که
نمیدانم خودم کی هستم و همان طور که نمیدانم زندگی چیست و همان طور که نمیدانم
آدمها چی هستند و همان طور که نمیدانم روابط انسانی یعنی چی و همان طور که اصلا
هیچ چیز نمیدانم، همان طور که خود را میدانم و همان طور که خودم را میشناسم. یک
سکوت طولانی مطلق و یک خیرگی نه به چشمان پرسشگر. به جایی توی سر پرسشگر. من کی
هستم؟ تو کی هستی؟ کجا باید دنبال تو بگردم که پیدا کنم تو را؟ اگر کسی از من
بپرسد که کی هستم باید از خودش بپرسم که تو کیستی تا بتوانم متوجه شوم منظورش از
این پرسش چیست. بعد که پاسخش را شنیدم میتوانم بگویم من هم این طور هستم و آن طور
هستم. من هم فلان کار را میکنم و بسار کار را میکنم. اینها همه تکرار میشود و
دقیقا مثل آینهای که به گردنم آویزان است تکرار همان چیزی است که پرسشگر پاسخگو
به من تحویل داده است. چون من هم این طور هستم هم آن طور هستم و نه این طور هستم و
نه آن طور هستم و هم فلان کار و بسار کار را میکنم و اصلا فلان کار و بسار کار را
نمیکنم. چون توی این چیزها ما همه شبیه هم هستیم و سر و تهش را بزنی همه همین یک
چیز هستیم و همهمان همین چیزها هستیم.
پس اگر کسی از من بپرسد کیستی از او میپرسم او
کیست و بعد از شنیدن پاسخش یک خیرگی مطلق با سکوتی ابدی تحویلش میدهم. این بهترین
پاسخی است که میتوان داد. این بهترین توصیف از من است چون درگیر هیچ کلمهای نمیشود.
من کیستم؟ مگر اصلا میشود با کلمهها توضیح داد که من کیستم یا تو کی هستی؟ من
را حتی کارهام هم به خودم نمیشناسانند چون ممکن است حالا کاری بکنم و بعد کار
دیگری بکنم و یک جا تصمیمی بگیرم و یک جا تصمیم دیگری بگیرم و همه اینها میتوانند
شبیه هم باشند و همه اینها میتوانند با هم متفاوت باشند پس هیچ کدام نمیتوانند
به من بگویند که من کی هستم و حتی نمیتوانند بگویند من در آن لحظه چه کسی بودهام
چون اگر در آن لحظه هم کسی بودهام اطمینان نداشتم چه کسی هستم و میتوانستم کس
دیگری باشم چون میتوانستم کار دیگری بکنم یا میتوانستم کسی باشم که کار دیگری میکند
اما آن کار را نکرده و این کار را کرده و اگر کسی باشم که در این شرایط این کار را
میکند اما این بار در این شرایط این کار را نکرده و آن کار را کرده یا اصلا هیچ
کاری نکرده آن وقت من کیستم؟ کسی که در این شرایط این کار را میکند یا کسی که در
این شرایط این کار را نمیکند یا کسی که در این شرایط نه این کار را بلکه آن کار
را میکند یا کسی که در این شرایط کاری نمیکند؟ و تو چه طور میدانی چه کسی هستی؟
چه طور میدانی این کاری که میکنی و این حرفی که میزنی این طور است و آن طور است
و اگر رنگ دیوار پشت سر نفر رو به رویی تو به جای زرد آبی باشد این کار را هنوز میکنی
یا فردا هم فکر میکنی باید همین کاری را بکنی که دیروز کردی یا بهتر است این کار
را نکنی یا ای کاش این کار را نمیکردی و از این به بعد دیگر این کار را نمیکنی؟
به اینها فکر میکنم و به سیگارم
پک میزنم و اینها را مینویسم و توی سرم با موسیقی میرقصم و خیال میکنم آدمهای
زیبا احاطهام کردهاند و در حال خودم نیستم اما اینجا نشستهام پشت یک صفحه از
نور و مینویسم و جز انگشتهام چیزی در بدنم تکان نمیخورد و در حال خودم هستم و
آدمها احاطهام نکردهاند و اینها که روی این میز و آن میز نشستهاند اگر درست
یادم باشد نه همه زیبایند نه همه زشتاند نه همه معمولی و من کی هستم؟ آن رقاصی که
توی سرم میرقصد و از نفس افتاده اما ادامه میدهد یا این کسی که پشت میز نشسته و
اینها را مینویسد؟ و وقت نوشتن اینها آیا یک نویسندهام یا فقط الفبا بلدم و
خواندن نوشتن میدانم؟ من خودم را نمیشناسم و خودم را پیدا نمیکنم و نمیدانم
این کلمه کدام است و آن کلمه کدام است. من نه سوادی دارم نه مادیاتی دارم نه
معنویاتی دارم و نمیتوانم هیچ توضیحی از خودم ارائه بدهم. اگر کارهایی که کردهام
من را به من تبدیل میکنند کارهایی که میخواستم انجام بدهم و انجام ندادم یا
کارهایی که انجام دادهام و انجام نمیدهم یا کارهایی که میخواستم انجام بدهم و
نتوانستم انجام بدهم یا کارهایی که انجام دادهام و حالا دیگر انجام نمیدهم و
دیگر هم انجام نخواهم داد و دلم نمیخواهد به یاد بیاورم انجام دادهام یا از
انجام دادنشان پشیمان هستم من را چه کار میکنند؟ اگر میتوانستم آن کارهایی که میخواستم
انجام بدهم اما نتوانستم انجام بدهم را انجام میدادم حالا کس دیگری بودم یا فقط
همین بودم که هستم با کارهای انجام داده دیگری که شاید باز آرزو میکردم انجامشان
نداده بودم؟
من به رب گوجهی توی تابه نگاه میکنم
وقت تفتیده شدن پیش از شکسته شدن تخممرغها و با خودم فکر میکنم این میتواند
خون در حال جوشیدن من باشد و با خودم فکر میکنم میتوانم آدمها را بکشم و خونشان
را از رگهایشان بکشم بیرون و بریزم توی این تابه و باهاش صبحانه درست کنم به جای
رب گوجه و با خودم فکر میکنم دلم میخواهد چه کسی را بکشم و آن کس را چه طور بکشم
– با مشت یا با چاقو یا با اسلحه یا
با کوبیدنش سرش توی دیوار یا با خفه کردنش یا با غرق کردنش یا با کوبیدن چکش توی
سرش یا با تماشای دردی که از بیرون کشیده شدن کره چشمش از حدقه با چنگال میکشد یا
روشی خیلی تازهتر - و اگر این کسی که میکشم را از روی خشم و نفرت کشته باشم آیا
دلم راضی خواهد شد با خونش صبحانه و نوشیدنی درست کنم و اگر این آدمی که میخواهم
بکشم را دوست داشته باشم چه طور دلم میآید با خونش چیزی درست کنم و اگر این آدمی
که میکشم را اصلا نشناسم و اتفاقی توی خیابان پیداش کرده باشم چه طور میتوام
خونش را بخورم؟ بعد تخم مرغها را میشکنم توی تابه و پای سفره مینشینم و به کشتن
کسی فکر نمیکنم یا فکر میکنم اگر خون فلانی توی این تابه بود لای این تخممرغها
الان این غذا چه مزهای میتوانست داشته باشد و دست آخر هیچ کسی را نمیکشم و من
کسی هستم که کسی را نمیکشد پس من میدانم که یک قاتل نیستم. اما اگر یک روز کسی
را بکشم چه؟ و اگر یک روز وقتی به کشتن کسی فکر نکنم ولی کسی را بکشم چه؟ و اگر
خون کسی را که کشتهام از رگهاش بیرون نکشم و با خونش صبحانه درست نکنم چه؟ اگر
وقت کشتن کسی به تاکوتا و فاگ باخ فکر کنم و نه به قتل آیا من باز یک قاتل هستم یا
یک هنرمند که اقتباسش از قطعهای موسیقایی را اجرا میکند؟ و اگر من خودم را یک
هنرمند بدانم و تو مرا یک قاتل بدانی یا من خودم را یک قاتل بدانم و تو مرا یک
هنرمند بدانی چه؟
پس اگر از من بپرسی من چه کسی هستم
به تو زل خواهم زد و سکوت خواهم کرد و هیچ چیز نخواهم گفت چون این بیشتر از هر
چیز دیگری به تو میگوید که من کی هستم. هذیان بزرگ دنیا در قالب این تن و یک نام
قراردادی.
_____________
تصویر: Bernardino Benini - I'm going crazy
مثل هر روز دیگری تلالو خورشید در ذراتِ غبارِ کسالت و ملال چشمها را میسوزاند و اگر دست به گیس و ریش خود بکشی، خاکستری نقره فام کف دستهات باقی میماند. آفتاب بی جان وسط زمستان یاد تابستان کرده. میخواهد هر طور شده چندتایی چشم را به تاریکی برساند و چندتایی مغز بجوشاند. هیاهوی بوق و غرش موتورها متحد با همهمهای دوردست، صدای چکش کارگاههای ساختمانی، فرز روی آهن و آژیرهای بیهدف، هجوم آوردهاند تا مغز گرما دیده را در هم کوبند. سرب و مازوت از روی چشم و توی بینی، جمجمه را از دودی کدر و زرد-خاکستری می آکند.
الیاف شال پیچیده اطراف گردن ماریا، لای غبار سنگینتر میزنند و کلافه از ازدحام، چروک و چین واچین بیهوش افتادهاند روی شانههاش. صورت ماریا وا رفته. خورشید خشمگین چهرهاش را میچروکاند و در هم میکشد. با لبهای آویزان و پلکهای افتاده زیر آفتاب میسوزد و پوستش لایه لایه ور میآید.
زانوانش بعد هر صافی، مثل تیر آهن، خم به خود راه نمیدهند. هیچ دلشان نمیخواهد هیکل خسته و کسل او را با خود این سو و آن سو بکشند. اگر امکان جدایی از مفصل داشتند، مثلا اگر مفصل با پیچ و مهره بسته شده بود، پیچ مهرهها را باز میکردند، از دریچه چاه فاضلاب می فرستاند پایین و آن وقت تن را به کناری میانداختند و برای همیشه در همان نقطه که بودند باقی میماندند.
ماریا با خودش فکر میکند اگر می توانست از شر جفت پایش خلاص می شد. آرزو دارد پاهاش با قفل به او متصل باشند. آن وقت کلید میاندازد و پاها را روانه میکند بروند. خودش میماند و از جایش جنب نمی خورد. ماریا خود را برده حرکت ناگزیر پاهاش میداند. پاهاش هم با سگهای افسار به گردن سورتمهها همذات پنداری میکنند. نه پاها، نه بدن و نه ماریا، هیچ کدام انگیزه و میل و اشتیاقی به راه رفتن ندارند.
بهترین لحظات سپری شده روز برای ماریا – مثل تمام دیگر رهگذران آن خیابان، آن محله، آن شهر – توقف در تقاطع و صبر برای تغییر رنگ چراغ راهنمای عابر پیاده است. هر بار به تقاطعی با چراغِ قرمز میرسد، با همان لبهای بیحال و افتاده و زبانی که در دهانش سنگینی میکند، به خدا، به کائنات، به افلاک سماوی و اگر صدایش در بیاید که نمیآید، به مامور کنترل راهنمایی و رانندگی التماس میکند خرابی و اختلالی به بار آورند و چراغ یک ابدیت قرمز باقی بماند تا بهانهای جور کند برای همیشه ساکن ماندن. مانعی تا به راهش ادامه ندهد. خدا اما خسته است و رسیدگی به ادعیه را گذاشته برای وقتی دیگر. مامور کنترل نا ندارد دستهاش را تکان بدهد. دست آخر هر بار آدمک سبز رنگ توی چراغ ظاهر میشود و پاهاش را با سرعت میجنباند و ماریا و دیگر رهگذران با تبعیت از موجود کوچک راه میافتند.
چشمهای خسته ماریا زیر پلکهای نیمه بسته چرخ میخورند و از روی عابری به عابر دیگر میسرند. این آقا کجا میرود؟ این یکی چی؟ لابد همانجا که من میروم. من دارم کجا میروم؟ همانجا که اینها میروند. جایی که آن خانم میرود لابد. قدم بعدی را که بر میدارد، پاش از جا تکان نمیخورد. بند کفش گیر میکند زیر قدم قبلی و نقش زمین میشود. شبیه یک جوجه تیغی روی زمین چمباتمه میزند. انگار لاک پشت خستهای است که از بیحوصلگی توی لاک خود پنهان شده. مثل درختی که سالها در زمین ریشه دوانده. عین میخی برای گره زدن افسار گاومیش سرکش.
همانجا ثابت باقی میماند. به زمین چنگ میزند. نوک کفشهاش را در پیادهراه فرو میکند. کل بیداری به دنبال بستر میگشته. تمام خوابهای گنگ را همین آرامش خاطر شیرین میکرده. حالا پیداش کرده و به این راحتیها از دستش نمیدهد. اصلا از دستش نمیدهد.
ماریا حالا یکی از سنگفرشهای گذر است. اندکی جاکن شده و برآمده. ماریا حالا سالهاست از آنجا تکان نخورده. حضورش سبب شده این معبر پرترددترین خیابان شهر باشد. مردم رهگذر گاه به گاه توی قدم زدنها به ماریا گیر میکنند. چند قدمی سکندری میخورند و سپس تعادلشان را باز مییابند. گاهی تعادل چرخ دستیها را به هم میزند و بستهها را نقش زمین میکند. هر چند وقت پای آدمی به گردن، سر، بازو یا شانه ماریا گیر میکند. خیلیها خودشان را میاندازند روی زمین. تا امروز اما کسی سنگفرش نشده. ماریا فقط چند لحظه آدمها را معطل میکند. به اندازه یک نفس آنها را سر جای خودشان نگه میدارد. آدمهایی که به روی خودشان نمیآورند این خیابان نیاز به تعمیرات دارد.
———————
نقاشی: مسیر خانه | دیوید تاتویلر