۱۴۰۳/۱۲/۳

۱۶۸. شب حیات نو

شب حیات نو

فردا وقتش می‌رسد. دو سال است انتظار می‌کشم. فردا، بالاخره، تمام می‌شود. نمی‌خواستم به این‌جا ختم شود. آدم چه می‌داند. کدام دیوانه‌ای می‌خواهد به این‌جا ختم شود؟ هیچ‌کس کف دستش را بو نکرده. دستش را که گذاشت روی شانه‌ام خودم را کشیدم عقب. برش نداشت. چه می‌دانستم؟ توی خانه نماندم چون حوصله غرغرها را نداشتم. دلم می‌خواست یک جایی باشم که بد نگذرد. اگر یک کمی خوش گذشت چه بهتر. اسمش روش است. تعطیلات. یعنی همه چیز تعطیل. استراحت.

 

دستش را روی شانه‌ام گذاشت. من کشیدم عقب. او عقب نکشید، آمد جلو. دستش را انداخت پشتم. لیز خوردم از بین دست‌هاش. خودم را بیرون کشیدم. بچه‌ها همیشه می‌گفتند به ماهی شبیهم. همین محبوبه کلی بار توی استخر بهم گفته بود عین ماهی‌ها شنا می‌کنم و توی آب انگار دارم پرواز می‌کنم. خنده‌م می‌گرفت. داشتم نفس نفس می‌زدم. خنده‌م گرفت. تو خنده گفتم: «چته روانی؟» گفت: «بدت که نیومده انگار». خیلی بدم آمده بود. انگار زندانی باشم. قفلم کرده بود لعنتی. پوست شانه‌ام به خارش افتاده بود. معلوم بود که بدم آمده. نفس نفس می‌زدم. خنده‌م گرفت. گفت: «دیدی؟» گفتم: «برو بابا» و رفتم دم پیشخان آشپزخانه. دو نخ سیگار مانده بود. یکی برداشتم و دنبال فندک گشتم. از روی مبل صدا زد: «بیا روشن کنم برات» با سیگار تو دهانم سرم را انداختم بالا و هوای پشت سینه را با فشار انداختم تو حفره دهانم و از بینی خارج کردم که یعنی لازم نیست. خم شدم بغل اجاق گاز و جرقه‌های آتش. دنده‌هام سنگین شد انگار. هر چه ته سیگار را مک می‌زدم جان نداشت که آتش بگیرد، روشن شود. از زیر چشم دیدمش که خیره نگاهم می‌کند. امتداد مردمک‌هاش ده تا وزنه نامرئی آویزان کرده بود انگار. سنگینیش را احساس می‌کردم.

 

موبایلم روی میز جا مانده بود. باید به محبوبه پیام می‌دادم زودتر خودش را برساند. به دختره‌ی مسخره گفتم بگذار اینترنتی سفارش می‌دهیم می‌آورند. هی بهانه که حوصله ندارم علاف بمانم، یک توک پا جخت می‌روم و بر می‌گردم. جخت. تازه یاد گرفته بود از نمی‌دانم کجا. می‌گفت: «این جلد که می‌گینا، این مال کفتره. چون می‌ره بر نمی‌گرده ولی تهش بر می‌گرده. هر جا بره هم بر می‌گرده ولی ممکنه سریع برنگرده دیگه. جلد یعنی بالاخره بر می‌گرده. بعد اصلا جلد که می‌کنن کفترو، این بال و پرشو می‌چٌینن که کلا خیلی هم دور نره، بره گم شه نیاد. یعنی اصلا مجبوره بیاد ذاتا. من بال و پر نمی‌دم کسی. بیخود. جلد ملد واسه این اسکلاس. جخت درسته واسه سرعت. زبر و زرنگ، چست و چابک، تند و تیز، جختی برگشتن. داراراام». بامزه می‌شد. هیچ وقت نگفت چرا جخت برنگشت پس؟ چرا آن همه طولش داد؟ دو سال است جخت برنگشته. جلد هم نبوده. اوایل می‌آمد. این سر آخری انگار کاری چیزی داشته، برای کنکور می‌خوانده یا چه شده، با پیغام و پسغام می‌رساند اصلا نمی‌رسیده بیاید. دروغ است. می‌دانم دروغ است. دلش نیامده بیاید. می‌زده زیر گریه لابد. دیوانه‌ی خودخواه. این بار هم من می‌زنم زیر گریه. لعنتی انگار نمی‌داند. هر بار نیامده من زده‌م زیر گریه. نشسته بودم روی زمین و داشتم گریه می‌کردم وقتی کلید انداخت آمد تو.

 

***

 

- کدوم دفاع از خود؟ چی کارت کرده بود مگه؟
- حمله کرد آقای قاضی. به جون خودم حمله کرد
- چه حمله‌ای وقتی صدمه‌ای ندیدی؟
- کل دست من کبود بود آقای قاضی.
- دستت کبود شده بود؟ توی گزارش پزشکی قانونی نشونه‌ای از هیچ صدمه‌ای ذکر نشده دختر جون. گزارش چیزای دیگه هست، کارایی که قبلا کردی مثلا ولی هیچ چیزی نمی‌گه اون بنده خدا کاری کرده. شما جوونا رو با این چیزا پرتون کرده‌ن، مغزتون رو شستشو دادن و خیال برتون داشته هر غلطی دلتون خواست بکنید یه اسمی بذارید روش. گمون کردین گردن نگیرید غول چراغ جادو می‌آد کمکتون و قسر در می‌رین. نه دختر جون، خربزه خوردی باید پای لرزش هم بشینی. درس عبرت می‌شی برای بقیه. یه فایده‌ای داری لااقل.

 

بار هزارم بود که می‌گفتم و می‌شنید و قبول نمی‌کرد. راست می‌گفتم. به خدا راست می‌گفتم. حمله کرد سمتم. من کنار پنجره سیگار دود می‌کردم. هی سرک می‌کشیدم ببینم محبوبه رسیده یا نه. دل تو دلم نبود. صداش از پنج قدمیم بلند شد: «انقد کله‌ت رو نکن از پنجره بیرون الان همسایه‌ها می‌بینن» دلم هًری ریخت پایین. گفتم: «ببینن خب. جنایت که نمی‌کنم. سیگار می‌کشم و کوچه رو نگاه می‌کنم و هوا می‌خورم. جرمه؟» - «نه. ولی زشته خب. بی آبرویی می‌شه» - «گمشو تو هم. بی آبرویی. آبروی کی می‌خواد بره؟ من؟ گه می‌خورن مردم فقط، نمی‌شه بست دهنشونو که» یک‌مرتبه بازوهایم را گرفت، از کناره پنجره کشاندم عقب. - «بیا این‌ور بهت می‌گم». کمرم کوبیده شد به کابینت. چشم‌هایم یک لحظه سیاهی رفت. هیکل او در نگاهم سیاه‌تر باقی ماند. یک هیبت سنگین که تیرگیش راه نفسم را سد می‌کرد. داد زدم:« چته حیوون؟» گفت: «هیسسسس». زیر چانه‌م را گرفت و فشار داد و گفت هیس. جای انگشت‌هاش روی صورتم چرک انداخته بود. قلبم مثل چکه‌ای آب در روغن داغ به جلز کشیدن افتاده بود. هرچه تو بدنم بود قایم شده بود یک گوشه، پشت شکم یک حفره خالی داشتم. توی گوشم آژیر می‌کشیدند. بیرون گوشم نفت روی یخ شعله می‌کشید انگار. یخ زده بودم و داشتم گر می‌گرفتم. از بوی بدنش عق گرفتم. از چندش حرارت تنش مورمورم شد. بریده بریده از پشت دندان‌های فشرده گفتم ولم کن. نکرد. دست و پا می‌زدم. هی تقلا می‌کردم. انگار رویم تور انداخته بودند. سُر نمی‌توانستم بخورم. انگار دیگر ماهی نبودم. هر چه تقلا کردم فایده‌ای نداشت

 

***

 

حوصله خانه را نداشتم. گوشم از غرغرهاشان پر بود. پیام دادم به محبوبه.

«بی‌کاری بریم بیرون؟»
«سلام سلام! پاشو بپوش می‌آم سمتت اسنپ بگیریم بریم پیش مسعود»
«اون‌جا چرا؟»
«خودمونیم  فقط. می‌گیم،  می‌خندیم، یه فیلمی می‌بینیم.  خوش می‌گذره. پول کافه هم نمی‌دیم. تو گرمای پارک هم هلاک نمی‌شیم. خانومم شالت رو سرت کن و دردسر هم نداریم. پاشو پاشو نزدیکم»
«نمی‌دونم. حالا بیا حرف می‌زنیم»
«بجنبا، من انقد نزدیکم دارم اسنپ می‌گیرم»

 

مسعود دوست محبوبه بود بیش‌تر تا من. خیلی صمیمی بودند. فکر کردم معذب می‌شوم بروم. سبک سنگین کردم محبوبه هم هست. می‌چسبیدم بهش، آرام می‌گرفتم و خوش می‌گذشت. لباس پوشیده رفتم توی پذیرایی. «خیر باشه؟» «با محبوبه برم یه چرخی بزنیم؟» «کجا چرخ بزنید؟» «نمی‌دونم همین‌جاها تو شهر دیگه. می‌ریم چارتا مغازه ببینیم، یه کم قدم بزنیم» «با کی گفتی؟» «با محبوبه دیگه. من و محبوبه.» «باشه. برید. مراقب باش. خیلی خرج نکن. زود هم برگرد» «چشم. چشم. دیر نمی‌کنم» «زود» «آخه مامان! تا بریم به یه جایی برسیم یه چرخی بزنیم خودش می‌شه دو سه ساعت. چه جوری زوووود؟» «غر نزن. حرف نباشه. زود بر می‌گردی.» «چشم» با محبوبه از کلاس سوم دوست بودیم. مامان بهش اعتماد داشت. خیلی وقت‌ها می‌آمد خانه ما. خیلی وقت‌ها من می‌رفتم خانه ‌آن‌ها. مسعود دوست دوستش بود. بعد توی اینستاگرام هم‌دیگر را پیدا کرده بودند. بعد چهار بار صحبت کرده بودند و چند بار با بقیه دوست‌هایش بیرون دیده بودش و صمیمی‌تر شدند. من هم دو سه باری با بچه‌ها دیده بودمش. صمیمی نبودم. می‌شناختمش فقط. دلم نبود بریم خانه‌شان. تو ماشین به محبوبه گفتم. گفت خیالم راحت باشد. پسر خوبی است. هم سن و سال خودمان هم هست. گفت آزارش به کسی نمی‌رسد بچه. گفت باهاش هماهنگ کرده و زشت می‌شود نرویم الان. گفتم بهانه‌ای بگیرد، بهانه‌ی بد حالی ناگهانی مرا مثلا. گفت به سرش بزند بیاید کمک چه؟ گفتم بگو خانواده هست، نیازی نیست بیاید. گفت بعد اگر برود بیرون قدم بزند و در خیابان به دو تا دختر سر و مر و گنده و سر حال و خندان که من و تو باشیم بخورد چی جوابش را بدهیم؟ گفتم از کجا معلوم؟ گفت ناز نکن، بهانه نیاور. خوش می‌گذرد. باید بیایی اصلا. گفت گفتم که، خبرش دادم که توی راهیم.

 

***

 

دستم گرم و خیس و لزج شد. عربده کشید و عقب رفت. دست انداخته بودم روی پیشخان. سرانگشت‌هام چیزی را لمس کرد. همان را توی مشتم گرفتم. آسمان را شکافتم و به پهلوش کوبیدم. می‌خواستم از دستش رها شوم. ولم کرد. افتاد روی زانوهاش. شروع کردم جیغ زدن. خیلی جیغ زدم. از آشپزخانه بیرون دویدم. خودم را رساندم به در. پشت سرم روی سرامیک و قالی، روی صندلی و میز رد پا، جای دست و لکه‌های قرمز باقی مانده بود. خواستم در را باز کنم. دست‌هایم را نمی‌شناختم. دستگیره را پیدا نمی‌کردم. دستگیره توی دستم نمی‌چرخید. برگشتم. از پا افتادم. روی سرامیک سرد نشستم. زار زدم. اشک از توی چشم‌هام صورتم را می‌گرفت، نفسم را سد می‌کرد. هی فکر می‌کردم حالاست غرق شوم. ای کاش انقدری اشک داشتم و اشک‌هام انقدری جان داشت تا غرق شوم. از بعدا جان قرض می‌گرفتم تا گریه کنم و از حال نروم. محبوبه کلید که انداخت و وارد شد، شش هفت سالی می‌شد داشتم گریه می‌کردم. خریدها از دستش روی زمین سقوط کردند. در را به حال خودش رها کرد و جهید سمت من. سرم را میان بازوهاش گرفت و به سینه فشرد. «چی شده؟ چی شده لیلا؟ اینجا چرا قرمزه؟ مسعود؟ مسعود چه خبره؟ لیلا عزیزم چی شده؟» نمی‌توانستم حرف بزنم. دستم را شکسته بردم بالا و مقطع گفتم: «کش... من من من م... کشت... کشتمش... م م م من کشت...» و زاریم با جیغ در هم شد. محبوبه دست کشید از سر من. دم آشپزخانه چشم‌هاش را گرفت و نام مسعود را فریاد کشید. پشت کمدها بود. نمی‌دیدمشان. نام مسعود را ذکر می‌گفت. «نه... نه زنده‌س داره نفس می‌کشه! محبوبه داره نفس می‌کشه نکشتیش». سر و کله همسایه‌ها پیدا شد. یک آقایی گفت: «این چه کثافتیه راه انداختین؟ نذارین جنب بخورن این حرومزاده‌ها. پلیس. یکی زنگ بزنه پلیس».

 

او را گذاشتند پشت آمبولانس. من را نشاندند توی یک سمند. او را بردند بیمارستان. من را انداختند بازداشتگاه. پشت آمبولانس مرده بود. توی بازجویی بهم گفتند. وقتی با دستبند و پابند تا اتاق بازجویی کشیده شدم حدسش را زدم. قصدم کشتن نبود. یک راه فرار می‌خواستم. هر چه می‌دانستم و می‌توانستم را برایشان گفتم. دست آخر فرستادندم کانون. چند وقت بعد دادگاه تشکیل شد. حکم اعدام به جرم قتل عمد. شانزده سال داشتم. باید تا تولد هجده سالگی منتظر می‌ماندم. تا فردا.

 

***

 

فردا هجده ساله می‌شوم. شنبه گفتند مامان بابا بیایند برای ملاقات. مامان هی گریه می‌کرد. بابا هی سرش را تکان می‌داد. مامان گفت: «نگفتم بهت زود برگرد؟» بابا سرش را تکان داد. مامان تو هق هق گفت: «خدا از سر تقصیرات اون محبوبه نگذره» بابا سرش را تکان داد. دلم برای محبوبه تنگ شد. دلم خواست بغلش کنم. سرم را بگیرد تو بازوهاش بگذارد هق هق کنم خالی شوم. بغضم ترکید. مامان نشسته بود نگاهم می‌کرد. بابا گفت: «دیدی چه بلایی سر خودت و ما آوردی؟». گریه‌ام شدت گرفت. مویه می‌کشیدم. «نمی.. ن... نمی‌خواستم... این... اینجو.. ری شه» نمی‌خواستم این‌طور شود من فقط می‌خواستم توی صورتم نفس نکشد. نمی‌خواستم بمیرد. می‌خواستم بدنش با بدنم تماسی نداشته باشد. بابا کله‌ش را پایین انداخته بود. چشم‌ها را چرخانده بود بالا از زیر ابروهای تو هم کشیده‌ش نگاهم می‌کرد. هی گوشه‌های صورتش شل و سفت می‌شد. فقط گفت: «کار از کار گذشته. چه طور تونستی؟ چی کار می‌کردی تو اون خونه اصلا؟» وقت ملاقات که تمام شد، مامان هجوم آورد طرفم. خودم را توی شکم خودم گلوله کردم، در خودم پناه گرفتم. بغلم کرد. نمی‌گذاشت بروم. بابا توی گوشش گفت: «ولش کن زن. تموم شده کار. تقصیرکار بوده. دیدی هر کاری کردم رضایت ندادن. منم بودم رضایت نمی‌دادم؛ خرده نمی‌شه گرفت. ولش کن بذار ببرنش». از قصد بلند گفت. گفت که بشنوم. آدم‌های آن بیرون همه می‌گویند تقصیر من است. آدم‌های این تو چندتا در میان می‌گویند خودم هم مقصرم. همه این دو سال فقط محبوبه بهم نگفت مقصرم.

 

فردا آفتاب نزده طناب را می‌اندازند دور گردنم و زیر پایم خالی می‌شود. زیر پایم خالی بوده همه این دو سال. ای کاش محبوبه راست بگوید و من مقصر نباشم. کاش وسط زمین و آسمان تمام شود. دوباره از جای دیگری سر در نیاورم. مگر آدم چندتا زندگی می‌خواهد؟ همین یکی هم زیادی است. نمی‌خواهم راهی جهنم شوم. محبوبه باز دروغ گفته باشد حتما می‌روم جهنم. تو جهنم آب نیست. شنا نمی‌شود کرد. لیز نمی‌توان خورد. جای مرده‌هاست. او همه این مدت آن‌جا بوده. خودم فرستادمش. لابد منتظر من است. مرده‌ها را نمی‌شود کشت. حتما می‌آید سراغم.