۱۴۰۳/۲/۲۷

۱۶۵. سکندری


The road home by David Tutwiler


    مثل هر روز دیگری تلالو خورشید در ذراتِ غبارِ کسالت و ملال چشم‌ها را می‌سوزاند و اگر دست به گیس و ریش خود بکشی، خاکستری نقره فام کف دست‌هات باقی می‌ماند. آفتاب بی جان وسط زمستان یاد تابستان کرده. می‌خواهد هر طور شده چندتایی چشم را به تاریکی برساند و چندتایی مغز بجوشاند. هیاهوی بوق و غرش موتورها متحد با همهمه‌ای دوردست، صدای چکش کارگاه‌های ساختمانی، فرز روی آهن و آژیرهای بی‌هدف، هجوم آورده‌اند تا مغز گرما دیده را در هم کوبند. سرب و مازوت از روی چشم و توی بینی، جمجمه را از دودی کدر و زرد-خاکستری می آکند.

    الیاف شال پیچیده اطراف گردن ماریا، لای غبار سنگین‌تر می‌زنند و کلافه از ازدحام، چروک و چین واچین بی‌هوش افتاده‌اند روی شانه‌هاش. صورت ماریا وا رفته. خورشید خشمگین چهره‌اش را می‌چروکاند و در هم می‌کشد. با لب‌های آویزان و پلک‌های افتاده زیر آفتاب می‌سوزد و پوستش لایه لایه ور می‌آید. 

    زانوانش بعد هر صافی، مثل تیر آهن، خم به خود راه نمی‌دهند. هیچ دلشان نمی‌خواهد هیکل خسته و کسل او را با خود این سو و آن سو بکشند. اگر امکان جدایی از مفصل داشتند، مثلا اگر مفصل با پیچ و مهره بسته شده بود، پیچ مهره‌ها را باز می‌کردند، از دریچه چاه فاضلاب می فرستاند پایین و آن وقت تن را به کناری می‌انداختند و برای همیشه در همان نقطه که بودند باقی می‌ماندند. 

    ماریا با خودش فکر می‌کند اگر می توانست از شر جفت پایش خلاص می شد. آرزو دارد پاهاش با قفل به او متصل باشند. آن وقت کلید می‌اندازد و پاها را روانه می‌کند بروند. خودش می‌ماند و از جایش جنب نمی خورد. ماریا خود را برده حرکت ناگزیر پاهاش می‌داند. پاهاش هم با سگ‌های افسار به گردن سورتمه‌ها هم‌ذات پنداری می‌کنند. نه پاها، نه بدن و نه ماریا، هیچ کدام انگیزه و میل و اشتیاقی به راه رفتن ندارند.

    بهترین لحظات سپری شده روز برای ماریا – مثل تمام دیگر رهگذران آن خیابان، آن محله، آن شهر – توقف در تقاطع و صبر برای تغییر رنگ چراغ راهنمای عابر پیاده است. هر بار به تقاطعی با چراغِ قرمز می‌رسد، با همان لب‌های بی‌حال و افتاده و زبانی که در دهانش سنگینی می‌کند، به خدا، به کائنات، به افلاک سماوی و اگر صدایش در بیاید که نمی‌آید، به مامور کنترل راهنمایی و رانندگی التماس می‌کند خرابی و اختلالی به بار آورند و چراغ یک ابدیت قرمز باقی بماند تا بهانه‌ای جور کند برای همیشه ساکن ماندن. مانعی تا به راهش ادامه ندهد. خدا اما خسته است و رسیدگی به ادعیه را گذاشته برای وقتی دیگر. مامور کنترل نا ندارد دست‌هاش را تکان بدهد. دست آخر هر بار آدمک سبز رنگ توی چراغ ظاهر می‌شود و پاهاش را با سرعت می‌جنباند و ماریا و دیگر رهگذران با تبعیت از موجود کوچک راه می‌افتند.

    چشم‌های خسته ماریا زیر پلک‌های نیمه بسته چرخ می‌خورند و از روی عابری به عابر دیگر می‌سرند. این آقا کجا می‌رود؟ این یکی چی؟ لابد همان‌جا که من می‌روم. من دارم کجا می‌روم؟ همان‌جا که این‌ها می‌روند. جایی که آن خانم می‌رود لابد. قدم بعدی را که بر می‌دارد، پاش از جا تکان نمی‌خورد. بند کفش گیر می‌کند زیر قدم قبلی و نقش زمین می‌شود. شبیه یک جوجه‌ تیغی روی زمین چمباتمه می‌زند. انگار لاک پشت خسته‌ای است که از بی‌حوصلگی توی لاک خود پنهان شده. مثل درختی که سال‌ها در زمین ریشه دوانده. عین میخی برای گره زدن افسار گاومیش سرکش. 

    همان‌جا ثابت باقی می‌ماند. به زمین چنگ می‌زند. نوک کفش‌هاش را در پیاده‌راه فرو می‌کند. کل بیداری به دنبال بستر می‌گشته. تمام خواب‌های گنگ را همین آرامش خاطر شیرین می‌کرده. حالا پیداش کرده و به این راحتی‌ها از دستش نمی‌دهد. اصلا از دستش نمی‌دهد.

    ماریا حالا یکی از سنگفرش‌های گذر است. اندکی جاکن شده و برآمده. ماریا حالا سال‌هاست از آن‌جا تکان نخورده. حضورش سبب شده این معبر پرترددترین خیابان شهر باشد. مردم رهگذر گاه به گاه توی قدم زدن‌ها به ماریا گیر می‌کنند. چند قدمی سکندری می‌خورند و سپس تعادلشان را باز می‌یابند. گاهی تعادل چرخ دستی‌ها را به هم می‌زند و بسته‌ها را نقش زمین می‌کند. هر چند وقت پای آدمی به گردن، سر، بازو یا شانه ماریا گیر می‌کند. خیلی‌ها خودشان را می‌اندازند روی زمین. تا امروز اما کسی سنگفرش نشده. ماریا فقط چند لحظه آدم‌ها را معطل می‌کند. به اندازه یک نفس آن‌ها را سر جای خودشان نگه می‌دارد. آدم‌هایی که به روی خودشان نمی‌آورند این خیابان نیاز به تعمیرات دارد.


‏———————

نقاشی: مسیر خانه | دیوید تاتویلر